eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 _این دختر شاید توی این هشت ماه یه کارایی کرده که تو بیشتر وابسته اش شدی .... همین ماشین که برات خریده اما از عشق نخریده فقط واسه رفع عذاب وجدان خودش خریده ، واسه جبران عمری که از تو گرفته ، خریده ... پای این آدم نمون ... به دردت نمی خوره . کف دستم رو باز کردم و روی گونه هایم کشیدم و زیر لب بلند گفتم : -لا اله الاالله ... می دونم ... همه ی اینارو می دونم و دارم به هزار جون کندن خودمو راضی می کنم که تمومش کنم ... امشب بهش قول دادم شام ببرمش بیرون . -برو امشبم برو ، ولی آخر شب باقی مهلت محرمیتتون رو ببخش و خلاص ... پدر اون دختر راست می گه که تو بازیچه ی دست دخترش شدی وگرنه هشت ماه کم نیست !... لااقل باید یه بار بهت می گفت که دوستت داره ... بالاخره زندگی مشترکه نمی شه یه طرفه باشه ... حالا هم بلند شو برو ... امروز رو برات مرخصی رد میکنم ... همه ی برگه هام رو جمع کردم گوشه ی میز و گفتم : _دعام کنید می ترسم با این اوضاع روحی هر روز مرخصی بگیرم . -دعات می کنم پسرم ... تورو که می بینم میگم کاش یه همچین پسری داشتم چرا دعات نکنم ... برو ان شاءالله درست میشه . تمام طول راه تا خونه ی عمه رو فکر کردم . هیچ راه دیگری نبود که نبود آخرین شاخه گل رو براش خریدم و رسیدم به خونه ی عمه . زنگ زدم ، عمه گفت ، الهه هنوز حاضر نیست که گفتم منتظر می شم . توی ماشین نشستم و باز فکر کردم . از هر سمت و سویی که به قضیه نگاه می کردم ، بازم می رسیدم به همین بن بست که راهی جز جدایی نیست . نفهمیدم چقدر فکر کردم و منتظر شدم تا الهه اومد . چند وقتی بود که چادر سر می کرد . شاید از دهه ی اول محرم . نشست روی صندلی جلو و با انرژی گفت : است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 -سلام سلام ... شاخه گلم کو ؟ -سلام ... بفرمائید . عمیق شاخه گل رو بو کرد و من تماشایش کردم . همین یه روز ، به من مَحرَم بود . آه کشیدم که گفت : _بریم دیگه . راه افتادم . سرم درد می کرد . یه دستم لبه ی پنجره بود و کف دستم روی پیشونی . یه دست دیگه ام روی فرمون که گفت : _حسام می خوام یه چیزی بگم . -بگو . با ذوق و شوق گفت : _من تا دیروز خیلی خواستم بگم ولی نشد ... راستش تو که خیلی عاشقی و ادعای عشقی می کنی ازت یه راهنمایی می خوام . علت ذوق و شوقش برام گنگ بود که پرسیدم : _در مورد چی ؟ نگاهم به جلو بود و خیابان که گفت : _یکی رو دوست دارم که تا دیروز بهش نگفتم ... راستش خیلی با خودم کلنجار رفتم که برم بهش بگم ولی نشد اما حالا می خوام به خودش بگم .... به نظرت چه جوری بگم ؟ از شدت درد ، حس کردم پتک آهنی وسط فرق سرم فرود اومد . چشمام لحظه ای بسته شد و باز و باز گفت : _آخه تا دیروز مطمئن نبودم که دوستش دارم ... یه کوچولو هم نمی شد که بهش بگم بعد اینهمه مدت بهش بگم که .... یکدفعه سرم تیر کشید و فریادم به هوا رفت : _بسه الهه . شوکه شد . کارم به جایی کشیده بود که شیوه ابراز علاقه به آرش رو داشت از من می پرسید؟ چقدر من بدبخت بودم که می بایست این حرفو رو میشنیدم . چشمام از زور سردرد ، باز نمی شد که با دلخوری گفت : _من فقط یه سئوال کردم . با عصبانیت گفتم : _به من چه ربطی داره آخه ؟ تو اگه یکی رو دوست داری ، خودت برو بهش بگو چرا از من می پرسی ! است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝