eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 زیر لب اروم زمزمه کردم: -درس رو میشه بعدا هم خوند. پدر بلند بلند خندید و بعد در حالیکه خنده اش رو به لبخند تبدیل میکرد گفت: -پس جوابت مثبته ...الهه ی من اونقدر بزرگ شده که ...حالا خودش در مورد زندگیش تصمیم میگیره ... ولی ... من هنوز به آرش اطمینان ندارم ... یه جای این قضیه با معادلات من نمیخونه...این عشق چرا درست الان باید رو بشه؟ انگار باز رسیدیم سر نقطه ی اول ! دستام رو توهم قلاب کردم و با صدایی که از ته چاه بیرون میومد گفتم: -خب اخه حرف آقاجون اطمینان خاطر اورد. پدر پف بلندی کشید: -پس اونقدر دوسش داری که عیب کار رو نمیبینی! فوری جواب دادم با همون سر پایین ودستای تو هم قلاب شده: -نه... فقط...فقط میگم عیب نیست که ادم حرفشو بزنه. -اگه پشت این حرفایه ایده باشه یه فکر باشه یه نقشه باشه، چی؟ زندگی مشترک به بهونه ی پول ، خوشبختی نمیاره، عشق قیمت نداره، خوشبختی هم همینطوره. -خب...عمو هم که الان با پیشنهاد به نام زدن ویلاش داره... رضایت منو میخره!پس چرا دل اون نمیلرزه. پدر عصبی شد و صداش توی کل خونه چرخید: -درسته ازدواج یه زندگی مشترکه ولی ...صدمه ای که از این... اشتراک به دختر میرسه قابل مقایسه باخانواده پسر نیست. لبامو محکم روی هم چفت کردم و فشار حرفایی که زده شده رو توی دستام خالی کردم. نمیتونستم بفهمم چرا حالا که آرش حرفش رو زده بود، همه برای من تحلیل گر شده بودند. سکوتم که طولانی شد ، پدر نفس عمیقی به سینه کشید و اروم شد: -ببخشید من نباید عصبی میشدم ولی اخه الهه جان ... به خدا من فقط خوشبختی تورو میخوام وگرنه کی بهتر از پسر برادر من برای تو ... خودت که چند شب پیش شنیدی که چطوری با مادرت سر آرش بحث کردیم ... من طرف آرشم نه مقابلش ، ولی حرفم اینه که چرا؟ چرا الان این حرفو زدن؟ بابا اگه این میگه اینهمه مدت تورو دوست داشته ، چرا وقتی آقاجون شرط گذاشت، مصمم شد؟ یعنی ویلای اقاجون مصممش کرد؟ پس طمع کرده،.... پس مرد خوشبخت کردن تو نیست. نمی دونم چی شد . حتی خودمم نفهمیدم . یکدفعه زانو زدم جلوی بابام و گفتم: 🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🌼 ❌ ❌ 🌼 🌸🌼🌸🌼🌸
رمان جدید 😍 از نویسنده محبوب و مشهور رمان آنلاین نگاه سردی به من انداخت و باز با خونسردی سمت پله ها رفت . تا آخرین پله ای که می رفت با لبخند نگاهم می کرد . شاید منتظر شنیدن یک آخ از من بود که نشنید .همین که از تیر رسم خارج شد با ناله ی خفیف دستم رو گرفتم توی بغلم و در حالیکه از شدت درد ، به جلو خم میشدم ، هر چی بلد بودم به ذهنم می آمد نثارش می کردم : _هیولا ....گودزیلا ...درآکولا....وای خدا دستم ...بمیری الهی ...خون آشام ..ای وای ...دستم دستم... شاید چند دقیقه ای از این بی تابی ام نگذشته بود که صدایش باز باعث سکوتم شد: _پس درد داری . از تامل گفتن همان سه کلمه معلوم بود ، که از تعجب نیست بلکه از تمسخر است .سرم بالا آمد. بالای پله ها ، کنار نرده های چوبی ایستاده بود ، ساعد دستانش را روی نرده ها گذاشته و به سمت جلو خم شده بود. و دقیق نگاهم میکرد. پوزخندش همراه با نگاه منتظرش داشت طاقتم را کم می کرد که یکدفعه توانم تحلیل رفت و به صفر رسید : -آره...خیلی درد دارم . کمرش را صاف کرد و تمام قد مقابل نرده ها ایستاد ،جدی وسرد گفت : _حاضر شو بریم دکتر. لازم بود وگرنه درد را ترجیح می دادم به حضور در کنار کابوس زندگیم .اما درد دستم هر لحظه بیشتر می شد .حاضر بودم .فقط کفش هایم را پوشیدم و او جلوتر از من راه افتاد. پاترول مادر توی پارکینگ بود و خدا روشکر که بود وگرنه حوصله ی تاکسی گرفتن و منتظر شدن را نداشتم .حالا راحت تر ناله می زدم از مچ دستی که فکر می کردم به حتم شکسته .تا خود بیمارستان ناله زدم .بعد از گرفتن عکس دکتر گفت : _مچ دست شما از سه جا شکسته اما یه ماه گچ می گیریم اگه جوش بخوره که هیچ وگرنه باید عمل بشه . بعد مقداری مسکن برایم نوشت و من را راهی اتاق کچ کرد . داشتم از درد می مردم . روی تخت مخصوص دراز کشیدم که دکتر به هومن اشاره کرد: _بازویش رو محکم بگیر . اول متوجه ی منظور این حرف نشدم .هومن با یه دست بازویم رو گرفت که دکتر یکدفعه مچ دستم را کاملا صاف کرد و با اینکار حس کردم ،جانم را گرفت .نفسم بند آمد .شدت درد آنقدر بود که لحظه ای چشمانم تار شد .دکتر مشغول گچ گرفتن بود که گفت : -از بیمارستان که رفتید ، یه نوشیدنی شیرین بهش بدید، مثل آب هویج ....به نظرم فشارشون افتاده . نگاه جدی هومن سمتم آمد .هنوز خونسرد و آروم بود. نگاه من اما به دست دکتر . با دستی گچ گرفته شده از بیمارستان بیرون آمدیم . درد دستم کمتر شده بود ولی از بین نرفته بود.توانم اما برای نالیدن کم شده بود. سرم را تکیه زده بودم به پشتی صندلی و در تفکری فیلسوفانه از حوادثی که پیش آمده بود ، بودم که هومن از ماشین پیاده شد . نگاهم از کنار پنجره به او بود.لیوان آب هویجی از یک آبمیوه فروشی خرید و برگشت .جدی جدی حرف دکتر را پذیرفته بود؟! -بیا...اینم واسه اینکه هم قندت بیاد بالا ، هم چشمای کورتون از کوری در بیاد. لیوان آب هویج را گرفتم و با نی یه جرعه نوشیدم که ادامه داد: _بد نگذره با لولو اومدی بیمارستان ؟...لولو می خورتت ها ... سرم چرخید سمتش که جمله ی آخر را گفت : -جوجه اردک زشت . دلم شکست .ازخودم . شاید نباید ترسم را بروز می دادم تا اینگونه تحقیر نشوم . 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝