رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت251
_خیلی عزیزی واسم ... اما...
اما چی ؟ نگفت . هرچه اصرار کردم نگفت . اونقدر نگفت که پدر دنبالم اومد. یا ما زیادی دیر کرده بودیم یا پدر بی خودی نگران شده بود. جلو اومد و چند ضربه به شیشه زد . حسام سلام کرد و من از ماشین پیاده شدم . پدر به من اشاره کرد برم خونه که رو به حسام کردم و گفتم :
_مدیونی اگه بخوای بری سوریه و به من نگی .. حلالت نمی کنم .
باخنده ای پر از غم گفت :
_نه به خدا ... برو ... شبت بخیر.
همان طور که نگاهم به حسام و پدر بود عقب عقب رفتم سمت خونه . از لای در نگاه کردم . پدر چند کلمه ای حرف زد و بعد حسام رفت .
صبح روز بعد ، انگار تازه متولد شده بودم . باذوق و شوقی که پر و بالم شده بود، صبحانه خوردم و به مادر گفتم :
-من امروز میرم یه سر پیش حسام.
مادر متعجب نگاهم کرد. از من اینکارها بعید بود.
سر راهم یه شاخه گل خریدم وبه همون ربان قرمز شاخه گل ، یه کارت زدم .
"تقديم به تو که دوستت دارم تا
همیشه "
رسیدم خونه ی دایی .مطمئن بودم که حسام خونه است .وقتی درخونه باز شد و وارد خونه شدم، زن دایی جلوی در ورودی اومد. نگران و مضطرب .تا منو دید با خوشحالی که یه لحظه توی نگاهش ظاهر شد گفت :
_الهی شکر که خودت اومدی ... چیزی شده الهه جان ؟
-نه ... چی شده ؟!
زن دایی با نگرانی گفت :
_حسام یه طوریش شده .
نگران پرسیدم:
_چی شده ؟
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝