رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت254
-تو چت شده حسام ؟ دیشب که اینطوری نبودی !
کف دستش رو کوبید روی فرمون و گفت :
-حسام دیشب مرد ... الان من و شما باهم هیچ نسبتی نداریم ....
تشریف ببرید پیش آرش خانتون که هشت ماه انتظار و عشق و علاقتون رو نسبت بهش ، تو سر من کوبیدید .
باورم نمیشد کسی که جلوی چشمام داره حرف میزنه و فریاد میکشه ، حسام باشه. یه نیشگون از پشت دستم گرفتم و گفتم :
_دارم خواب می بینم حتما ... تو حسام نیستی .
صدای عصبی اش باز بالا رفت :
_چرا خودمم ...خود احمقم که هشت ماه واسه خاطر آرامش سرکار از زندگی و آرامش خودش زدم ... که آخرش آرش خان تشریفشون رو بیارند و آرامشی که تازه به زندگیت بخشیده شده رو صاحب بشه ؟
-چرا چرت می گی تو ؟ من اصلا به آرش فکر هم نکردم ...
باز فریاد شد . همه ی وجودش انگار شعله کشید :
_من چرت می گم ؟ تا همین دیروز که مردد بودی ...چقدر پرسیدم تکلیفم چیه ، سکوت کردی ، حالا یه شبه متحول شدی ؟ یه شاخه گل گرفتی دستت و اومدی تا باز منو خر کنی که بیام بشم ابزاری واسه حرص دادن و تنبیه کردن آرش خانتون ؟
-حسام تو ... تو چت شده ؟ تو از دیشب تا امروز چقدر فرق کردی ؟
محکم و جدی ، بلند جوابم رو داد:
_آره فرق کردم ... چون چشمای کورم رو باز کردم ... تو نبودی که همین دو روز پیش به پدرت گفتی من یه وسیله ام واسه حرص دادن آرش؟ .... نگفتی ؟
خشکم زد .حرف های من و پدر رو چرا از زبون حسام می شنیدم؟ نکنه پدرم حرف زده ... نکنه اون مجبورش کرده ؟
اخمام گره سختی خورد:
_حسام ... بابام مجبورت کرده که نامزدیمون رو بهم بزنی ؟ اون باهات حرف زده ... آره ... دیدم داره باهات حرف می زنه ...
باز نعره زد:
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝