رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت257
-بس کن منیژه ... گناه پسر مردم رو نشور .
سرم کج شد سمت پدر . با تعجب فقط نگاهش کردم . حرف های پدر بودار بود. یه چیزی می دونست انگار . حسام باهمون جدیت گفت :
_نه اون حرفی نزده ...
زن دایی کلافه شد:
_ای بابا خب حرف بزن بگو چی شده پس ؟
عصبی بلند شد از روی مبل و گفت:
_ قراره چی بشه که شما هی میپرسید چی شده چی شده ؟ ما به درد هم نمی خوریم ... همسر سابق این خانوم برگشته ... این خانم هنوز دوستش داره ... دیگه باید چی بشه ؟
سرم رو با ناراحتی تکون دادم و گفتم :
-باشه آقا حسام ... خوب از دل همه خبر داری ... تو از کجا میدونی دوستش دارم ؟
یه لحظه نگاهم کرد . هیچ اثری از عشق دیشب توی چشماش نبود . لرزیدم از اونهمه سردی نگاهش ، که جواب داد:
_نگفتی ؟! بارها به من نگفتی نامزدیم تا روزی که آرش برگرده ... نگفتی پایبند من نمون ؟! چون اگه آرش برگرده ، همه چی بینمون تموم می شه ... خب حالا آرش برگشته .
بغض کرده نگاهش کردم :
_آفرین ... تو که اینا خوب یادته ، لااقل یه زحمت به خودت می دادی از من هم یه سئوال می کردی ؟
-چرا ازم نپرسیدی پس ؟
دوباره تکیه زد به پشتی مبلش و گفت :
_نیازی به پرسش نبود ... چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝