رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت258
پدر با صدایی بلند بر جمع حاکمیت کرد:
-تمومش کنید دیگه ... خودشون به این نتیجه رسیدن که باید این نامزدی تموم بشه واسه چی نشستید هی فلسفه میبافید که چرا اینطوری شد و نباید اینطوری می شد .
نگاه همه سمت پدر جلب شد.این حرف پدر مشکوک بود:
-خودشون یعنی چی ؟! من به همچین نتیجه ای نرسیدم ....خود حسام سرخود همچین کاری کرده .
دایی پوف بلندی سر داد وگفت :
_حمید جان از تو دیگه همچین حرفی رو انتظار نداشتم . اینا بچه اند ، اینا کار احمقانه کردند ، من و شما باید جلوشون روبگیریم ، نه اینکه باعث جدایی شون بشیم !
پدر به جلو خم شد و ساعد دو دستش رو روی پاهاش گذاشت و گفت:
_چرا ؟ چرا وقتی حسام درست ترین تصمیم رو گرفته ، من باهاش مخالفت کنم ؟! دختر من هر قدر هم که الان به رو نیاره ولی دلش فقط یه بازیچه بوده واسه حرص دادن آرش ... غیر اینه الهه ؟!
لبام از هم فاصله گرفت :
_نه !
پدر محکم سرم فریاد کشید :
_نه !! ... تو نبودی همین چند شب پیش جلوی من و مادرت گفتی که اصلا دوست داری حسام رو بازیچه ی دستت کنی ؟!
نفسم توی سینه ام گیر کرد . لبام از هم باز شد و صدایی شبیه " نه " از گلوم بیرون زد . نگاه سرزنش بار همه روی صورتم بود که پدر ادامه داد:
_ اصلا می دونید چیه ... من دلم واسه حسام سوخت و ازش خواستم باقی مدت محرمیتشون رو ببخشه .
خشکم زد . انگار تاب شنیدن اون حقیقت رو نداشتم . همه هم مثل من زل زدند به صورت پدر و چند ثانیه ای همه سکوت کردند تا اینکه دایی صدای اعتراض همه شد:
_آفرین حمید جان ... یعنی احسنت به تو ... تو رفتی تو جبهه ی آرش و بخاطر سهم و پولی که از الهه گرفته و حالا قصد کرده پس بده ، حاضر شدی پسر من از دخترت جدا بشه ؟!
پدر خونسرد جواب داد:
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝