رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت259
_آره ... اون سهم حق الهه است ... حقی که پدر بی گناه من خواست به الهه برسه و فدای ازدواج الهه و آرش شد ... دق کرد ... سکته کرد ... چرا سهمشو نگیره ؟
دایی از روی مبل برخاست و عصبی گفت :
_بلند شید ... اینجا دیگه جای موندن نیست .
فوری مقابل دایی ایستادم .
-نه ... دایی تو رو خدا ... یه لحظه بشینید ...
پدر هم برخاست و در جواب این حرکت دایی گفت :
_تو هم بودی همینکارو می کردی ... یه پدر نمی تونه سکوت کنه و تو کار دختر و پسرش دخالت نکنه .
نگاه دایی چرخید سمت پدر . نگاه عاقل اندر سفیه بود :
_من ! نه ... من همچین کاری نمی کنم . هیچ وقت ... اگه قرار بود همچین کاری کنم ، همون وقتی که پسرم ماشین زیر پاشو فروخت تا برای الهه سرویس طلا بگیره جلوشو می گرفتم و می گفتم واسه چی داری واسه دختری که فقط یه مدت همسرته و اسمش توی شناسنامه ات نیست ، داری سرویس طلای سی و پنج میلیونی می گیری که بعد از تموم شدن مهلت عقد ، پولت و سرمایه ات از دستت بره .
پدر یه قدمی جلو اومد و گفت :
_ما مجبورش کردیم ؟ خودش گرفت ، خودش خواست .
نه ... نه ، نبایدحرف ها به اینجا می کشید ولی کشیده شده بود و انگار بوی کنایه های تند دایی و پدر داشت خفه ام می کرد. دایی خنده ای عصبی سر داد:
_آره بایدم اینو بگی آقا حمید ...کی بدش میآد واسه دخترش یه سرویس سی و پنج میلیونی بگیرن ...اونم واسه عقد موقت !! تو اصلا حق نداشتی تو کار اینا دخالت کنی .خودشون می تونستند باهم کنار بیان .
پدر عصبی شد و جلوتر اومد:
_حق داشتم و دارم ... اصلا من نمی خوام دخترم رو به پسر شما بدم ...
نوش جونش اون ماشینی که زیر پاشه...
تکلیف ماشین و سرویس طلا معلومه ... برید به سلامت .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝