رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت260
دایی عصبی نفس نفس می زد که جلو دویدم و مقابل نگاه همه ، دست دایی رو گرفتم :
_تورو خدا ببخشید دایی ، بابام الان عصبیه ، نمی فهمه داره چی میگه .
یه لحظه پدر جلو اومد و با دو قدم بلند خودشو به من رسوند و چنان سیلی به صورتم زد که پرت شدم کف اتاق . حسام فوری از جا برخاست و بلند گفت :
_آقا حمید ! ... آروم باشید ما الان میریم ... بابا ..... مامان ، بریم .
مادر فریاد زد:
_حمید ....
صدای فریاد پدر هم توی کل خونه پیچید :
_دهنتو ببند منیژه ...
مادر جلوی دایی رو گرفت :
_داداش ، حمید عصبیه ... بشینید یه چایی بیارم باهم حرف می زنیم .
دایی با ناراحتی نگاهی به من که کف اتاق زار می زدم کرد و گفت :
-نه ...راست می گه شوهرت ... ما به درد هم نمی خوریم ...تا وقتی که شوهر شما ، چشمش دنبال پول پسر برادرشه و نمی خواد ببینه که پسرِ من ، هشت ماه از عمر و زندگیشو گذاشته واسه الهه که آخرش جواب رد بشنوه ، همینه منیژه جان ، اوضاع همینه که هست .
پدرفریاد زد:
_گذاشته که گذاشته ... عشقش بوده مگه نبوده ؟ مگه توی این هشت ماه بهش بد گذشته ؟ با هم خوش بودند ... حالا مِنّتی نیست...
زن دایی با گریه گفت :
_آقا حمید ... به آرش خرده نگیرید که چرا همچین بلایی سر الهه آورده ... این طرز تفکر شماست که الهه رو نابود کرده ... نه نامردی آرش .
حسام با عصبانیت گفت :
_مامان...
بریم تورو خدا ... بحثی نیست ... بریم .
دایی و زن دایی سمت در رفتند که پدر باز نعره زد :
-طرز تفکرم همینه ... دختر به پسر مذهبی نمیدم ... دخترمه ... اختیارشو دارم ، خوش اومدید .
دایی هم بلند جواب داد :
_ آره دختره حق داری ، اونوقتی که آرش نبود ، پسر مذهبی منو روی چشمات گذاشتی و حالا ....
پدر بلند زد :
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝