eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 دایی عصبی نفس نفس می زد که جلو دویدم و مقابل نگاه همه ، دست دایی رو گرفتم : _تورو خدا ببخشید دایی ، بابام الان عصبیه ، نمی فهمه داره چی میگه . یه لحظه پدر جلو اومد و با دو قدم بلند خودشو به من رسوند و چنان سیلی به صورتم زد که پرت شدم کف اتاق . حسام فوری از جا برخاست و بلند گفت : _آقا حمید ! ... آروم باشید ما الان میریم ... بابا ..... مامان ، بریم . مادر فریاد زد: _حمید .... صدای فریاد پدر هم توی کل خونه پیچید : _دهنتو ببند منیژه ... مادر جلوی دایی رو گرفت : _داداش ، حمید عصبیه ... بشینید یه چایی بیارم باهم حرف می زنیم . دایی با ناراحتی نگاهی به من که کف اتاق زار می زدم کرد و گفت : -نه ...راست می گه شوهرت ... ما به درد هم نمی خوریم ...تا وقتی که شوهر شما ، چشمش دنبال پول پسر برادرشه و نمی خواد ببینه که پسرِ من ، هشت ماه از عمر و زندگیشو گذاشته واسه الهه که آخرش جواب رد بشنوه ، همینه منیژه جان ، اوضاع همینه که هست . پدرفریاد زد: _گذاشته که گذاشته ... عشقش بوده مگه نبوده ؟ مگه توی این هشت ماه بهش بد گذشته ؟ با هم خوش بودند ... حالا مِنّتی نیست... زن دایی با گریه گفت : _آقا حمید ... به آرش خرده نگیرید که چرا همچین بلایی سر الهه آورده ... این طرز تفکر شماست که الهه رو نابود کرده ... نه نامردی آرش . حسام با عصبانیت گفت : _مامان... بریم تورو خدا ... بحثی نیست ... بریم . دایی و زن دایی سمت در رفتند که پدر باز نعره زد : -طرز تفکرم همینه ... دختر به پسر مذهبی نمیدم ... دخترمه ... اختیارشو دارم ، خوش اومدید . دایی هم بلند جواب داد : _ آره دختره حق داری ، اونوقتی که آرش نبود ، پسر مذهبی منو روی چشمات گذاشتی و حالا .... پدر بلند زد : است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝