رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت261
_ بسلامت.
درخونه که محکم بسته شد .سرم رو دو دستی گرفتم و زار زدم . مادر به جای من به پدر توپید :
_تودیوونه شدی حمید ... تو زده به سرت ... به قرآن ...
حنجره ی پدر بافریادی بلند پاره شد
و قلب من ریش ریش :
_ببند دهنتو منیژه ... از اولش هم بهت گفتم ، من از حسام خوشم نمیآد ، هی گفتی پسر خوبیه ، آقاست ، فلانه ، بهمانه ... تموم شد ... الهه فقط وفقط باید با آرش ازدواج کنه ...تمام .
شد . دعای مادر مستجاب شد . همونی که از ته دلش گفت . همونی که با شنیدنش پاهام سست شد و نقش زمین شدم.
" دعا میکنم الهه ... یه روزی برسه واسه عشق حسام بال بال بزنی ولی حسام رفته باشه. "
کنج اتاقم زانوی غم بغل زدم و خیره شدم تو چشم خاطرات . یعنی تموم شد؟! به همین راحتی؟! من حتی یه بار هم نتونستم درست و حسابی بهش بگم که چقدر دوستش دارم.
نگاهم روی گلدان گلهای خشک حسام بود و بی اختیار توی گوشم زمزمهی همون آهنگی که توی ماشین مهندس برام خونده بود:
" آروم جونی ، باید بدونی
جای تو ، کجای زندگیمه
عشق و جنونش ، تب بی امونش
میخوام باشی اما نه نصفه نیمه "
در اتاق باز شد که فوری با کف دستم دوطرف گونههام رو کشیدم و رد اشکام رو پاک کردم . مادر بی هیچ حرفی وارد اتاق شد و تکیه به میز آرایشم گفت:
-حالا که طوری نشده ... با پدرت حرف می زنم درست میشه.
آهی از سینهام بیرون اومد.اونقدر غلیظ بود که خودش جواب مادر رو بده:
" درست نمی شه "
مادر باز گفت:
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝