رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت265
_خیلی خب ..آروم باش ...
درمانده فریاد زدم :
_آخه چطور آروم باشم ؟
مادر روبه روم نشست و گفت :
-بذار شب با بابات حرف می زنم شاید راضی شد بره با آقا حمید حرف بزنه .
خنده ای تلخ سر دادم :
_حرف بزنه !
_هر چی دلشون خواسته به هم گفتن حالا برن با هم حرف بزنن ؟
مادر آه کشید:
_میگی چکار کنیم پس؟
کلافه سرمو بالا گرفتم و گفتم :
_نمی دونم به خدا ، نمی دونم ... خودمم خسته شدم .... انگار واقعا قسمت نیست ... انگار ما برای هم نبودیم .
مادر آه کشید و من بغضم رو باز نشکستم .
همون شب مادر جلوی چشمای خودم بحث رو باز کرد . تا اسم آقا حمید اومد پدر فریاد زد:
_طاهره ... یه بار دیگه اسم حمید یا الهه رو پیش من بیاری ، از این خونه میرم ... ندیدی اون شب با ما چکار کرد؟
مادر به نرمی گفت :
_میگی چکار کنیم ؟ اون از الهه که از پدرش کتک خورده ، اینم از حسام که از شدت سردرد دو روزه سرکار نرفته .
صدای عصبی پدر بلندتر شد :
_به جهنم ... هردوشون مقصرند ... الهه هشت ماه وقت داشت فکر کنه ، فکر نکرد ... این آقا هم ، خودسر ، رفت نامزدیشون رو بهم زد ... اون حمید آقای دیوونه هم ، حاضره دخترش ، خودشو بکشه ولی با آرش ازدواج کنه ... میگی من این وسط چکار کنم ؟
راهی نبود . تنها چیزی که می تونستم بگم و حال خراب خودمو توی اون شرایط آروم کنم این بود که مدام زیر لب زمزمه کنم ...
"حتما قسمت نبود".
خبر بهم خوردن نامزدی ما به گوش هستی هم رسید . با علیرضا دیدنم اومدند . گفتنی نبود که نگفته باشم .مادر همه چیزرو گفته بود ، فقط پرسید :
_کاری می تونم انجام بدم ؟
یه کاری فقط از هستی بر میومد . یه نامه برای من ، به الهه می رسوند . همون شب دست به کار شدم و توی تنهایی خودم یه نامه برای الهه نوشتم .
آخرین ته مانده های ناله هام رو زدم و با اشکام نامه رو بدرقه کردم اما هیچ اثری از عشقم توی نامه نبود. نمی خواستم الهه رو زجر بدم . واسه همین با یه قلب یخی و احساسی که داشتم توی قلبم خفه اش می کردم براش نامه نوشتم .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝