رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت267
سرم گیج رفت . چشمام تار شد .
نامه رو از جلوی چشمام پایین آوردم و محکم فشردمش به سینه ام و از ته قلبم فریاد زدم :
_حسام !
هستی فورا منو بغل کرد:
_الهه ...الهه جان .
ضجه می زدم . یه طوری که همه بشنوند . با خودم گفتن یا خنجره ام رو پاره می کنم یا پدر رو راضی . رسما به من گفت که همه چی بینمون تموم شده. اما من با اون ضجه ها جز اینکه صدام بگیره و پدر رضایت نده ، چیزی عائدم نشد . هستی زیر گوشم نجوا کرد:
_الهه تورو خدا اینجوری نکن ... دلم میلرزه وقتی اینجوری گریه می کنی .
میون ضجه هام گفتم :
_چطور تونست همچین حرف هایی بزنه ؟ ... چطور تونست ؟ اونکه می گفت من تموم زندگیشم ؟ من بانوی دلش بودم ... هستی ... سوختم ... به خدا سوختم ... حلالش نمی کنم ... حسام منو آتیش زد .
هستی فوری دو دستشو دو طرف صورتم گذاشت و سرم رو مقابل صورتش نگه داشت و گفت :
-آروم باش آروم باش ... حرف دلش نیست .
نگاهم تو نگاه هستی قفل شد . یه لحظه چشمانش پر از اشک شد و گفت :
_قول ازم گرفته که بهت نگم ... ولی ...
بغضش ترکید و ادامه داد:
_نمی تونم تورو اینجوری ببینم ... اینجوری نوشته تا تو دست از اعتصاب غذا برداری ...خواسته راحت دل بکنی ... وگرنه ...حال حسام از تو بدتره .
اشک دوباره توی چشمام جوشید و صورتم خیس شد :
-هستی ... چکارکنم ؟ آره ، اصلا من اشتباه کردم ... به خدا اشتباه کردم ... دیر فهمیدم دوستش دارم ...
حالا چه کار کنم ؟
لبشو محکم گزید و سرشو با نا امیدی و تاسف تکون داد و این یعنی هیچ راهی نبود . صدای گریه ام باز بلند شد که هستی باز گفت :
_الهه .... تو هم یه کاری کن ... شاید فعلا مشکل شما دو تا درست نشه ولی تو هم خیال حسامو راحت کن الان سه روزه از شدت سردرد ، سر کار نرفته ... نامشو پاره کن بده من براش ببرم ... شاید اونم اینجوری آرومتر بشه وقتی فکر کنه تو از دلش دل کندی .
نفس نفس می زدم از شدت گریه که گفتم :
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝