رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت269
حسام
یه نامه به هستی دادم ، بلکه وانمود کنم همه چی تموم شده و الهه آروم بگیره . نمی خواستم هر شب جلوی آقا حمید قد علم کنه و کتک بخوره .
اما هستی در عوض نامه ی الهه رو برام آورد.
نامه اش رو که خوندم حالم خراب تر شد . نامه رو میون دستم مچاله کردم و فریاد زدم :
_هستی بهش چی گفتی ؟
هستی سرشو عقب کشید و گفت :
_هیچی .
فریادم بلندتر شد :
_راستشو بگو.
هستی لباشو به دهان فرو برد و کمی بعد گفت :
_مجبور شدم حقیقت رو بگم .
-چرا اااا ؟!
-حالش خیلی بد بود ... فکر کرد تو فراموشش کردی ، چنان ضجه ای زد که بند دلم پاره شد .
چشمامو از تصور گریه های بی وقفه ی الهه بستم و گفتم :
_خراب کردی هستی ... نباید اینکارو میکردی ... امروز ضجه می زد ، فردا آروم می شد ... اگه فردا باز جلوی پدرش واسته و یه جور دیگه کتک بخوره چی ؟اگه با همون اعتصاب غذاش یه بلایی سر خودش بیاره چی ؟
هستی با ناله جواب داد:
_حسام ... من نمی تونم ... به خدا نمیتونم سنگ دل بشم .... حالم بد شد وقتی همون چند دقیقه حالشو دیدم ... از من نخواه.
کف دستم رو ناچارا گذاشتم روی پیشونی پر دردم و ناله زدم :
_اِی وای .... می دونم حالا ... حالا تا خودشو راهی ببمارستان نکنه دست بردار نیست .
-حسام ... بابا دیشب یه حرفی زد.
-چی گفت ؟!
هستی مکثی کرد و گفت :
_می گفت حسام اگه کارو تموم کنه الهه آروم می گیره .
نخواستم حتی یه ثانیه فکر کنم که معنی این جمله چیه و پرسیدم :
_خب یعنی چی ؟!
با اونکه انگار معنیش رو میدونست گفت :
_با خودش حرف بزن ... انگار یه راه حل داره .
راه حل ! واسه نزول بلایی که دامنگیر دو تا خانواده شده بود ! مگه راه حلی بود جز کمک و امداد خود خدا ؟
با اونکه کنجکاو راه حل بودم اما به روی خودم نیاوردم تا خود پدر سر صحبت رو باز کرد . دو روز بعد از رسیدن نامه ی الهه به دستم . وقتی چشمام توی فیلم مستند بود و فکرم پیش الهه .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝