eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 نمی خواستم جواب بدم وگرنه خوب میدونستم به مادر چه جوابی بدم. مادر دلش می خواست به جای آرش ، حسام میومد خواستگاری که خدارو شکر حسام پا پیش نذاشت وگرنه جفت پاهاشو قلم میکردم. اصلا حسام اهل عشق و عاشقی نبود. تموم زندگیش خلاصه شده بود توی کار و زیارت و دعای توسل و دعای کمیل . نه البته گه گاهی هم سفر می رفت البته فقط زیارتی. به نظرم یه خشک مقدس تمام عیار بود. خودش هم خوب میدونست که ما از یه جنس نیستیم که پا پیش نذاشت. اصلا وقتی عشقی نباشه ، پایی هم برای رفتن نیست. خلاصه که جلسه ی خواستگاری ارش فرا رسید. یه بلوز زرشکی با دامن مشکی راسته ی بلند پوشیدم . چقد بهم میومد اونقدر که خودم خودم رو چشم نمیزدم ، هنر بود. دل تو دلم نبود. نگام به عقربه های ساعت بود و گه گاهی به لباس خودم. گاهی هم که اتفاقی چشمم به پدر و مادر می افتاد با پوزخند پدر مواجه میشدم و غرغر های مادر. من نمیدونستم باید توی جلسه ی خواستگاری هم سر سنگینم باشم!! وقتی قرار خواستگاری گذاشته شده بود دیگه لزومی به غرغر کردن نبود! بالاخره صدای زنگ پایان اخم و تخم مادر و پوزخند های پدر شد. حالا من بودم و من . من با قلبی که داشت پوست تنم رو میشکافت و نذر قدوم ارش میشد. یه سبد گل بزرگ جلوی دیدم بود. حتی بزرگتر از دفعه ی قبل... بعد اون آقاجون وارد خونه شد و همه ما رو شوکه کرد. لبخندش چنان قشنگ و پرشوق بود که ذوق زده پریدم بغلش. دستی به سرم کشید و صورتم رو بوسید و نشست بالای مجلس. پدر و مادر هاج و واج مونده بودن. توقع اومدن آقاجون رو نداشتند. دیگه یادم نیست عمو و زن عمو و آرش چطوری وارد خونه شدند و چطوری جوابشون رو دادم . آقاجون برام همه چیز بود و حتی برگ برنده ای برای این پیوند. خودم طرف دیگه مبلی که اقاجون نشسته بود، نشستم که پدر با لحن جدی و شاید کمی عصبی گفت: -بلندشو شما برو پیش مادرت . آقاجون جدی گفت: -بذار الهه پیش من بشینه. و تمام . پدر دیگر حرفی نزد و سکوت کرد و بین همه ، همون سکوت سخت اقاجون فرمانروایی کرد . بالاخره آقاجون باهمون عصای چوبیش که تکیه داده بود بهش ، ضربه ای به زمین زد و گفت: -من امشب اومدم که همه چی رو خودم تموم کنم . هیچ کس حرفی نزد و آقاجون ادامه داد: -آرش خیلی با من حرف زده ... انگار شروط من داشته مانع رسیدن این دوتا جوون میشده واسه همین یه تصمیم گرفتم ... البته فقط و فقط بخاطر التماس های آرش ... من شرطم رو پس میگیرم . صدای هین کشیدن همه بلند شد. نگاه من چرخید سمت آقاجون که ادامه داد: _ویلای من کادویی بود که میخواستم باعث ترغیب ازدواج بین نوه هام بشه نه مانع ازدواجشون. 🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🌼 ❌ ❌ 🌼 🌸🌼🌸🌼🌸
رمان جدید 😍 از نویسنده محبوب و مشهور رمان آنلاین -وای اینجا رو ببین ...نسیم کوچولوی ما چقدر بزرگ شده .... جلو آمد و یک قدمی من ایستاد .انگار این پانزده سال برای عمه مهتاب به قدر پانزده روز گذشته بود.همانطور زیبا و جوان و شاداب بود و برخلاف او همسرش ، آقا آصف ، اکثر موهایش سفید .کاملا واضح بود که چه کسی بیشتر در این زندگی مشترک ، حرص خورده . از این فکر لبخند زدم که عمه مهتاب انگار لبخندم را حمل بر نیشخند کرد و در عوض سکوت همراه با لبخندم ، یک جمله ی نیشدار زد : -نسیم کو چولوی ما ... باورم نمیشه اون دخترک بچه نه نه و دماغو اینقدر خانم شده باشه .... هیچ از جمله ای که گفت خوشمم نیامد .نگاهم رفت سمت مادر و پدر ،حتی لبخند از روی لبان آن ها هم رفته بود که مادر جواب سکوت مرا داد: _البته مهتاب جان آخرین بار یادمه ،این بهنام شما بود که بچگی کرد و سگ رو به جوون نسیم من انداخت. برخلاف تصورم عمه مهتاب حتی یک ذره هم ناراحت نشد ، بلند بلند خندید و در حالیکه دستش روبه کمرش چسبانده بود و از آرنج در هوا تکان میداد گفت : _آره مینا جان .. یادمه ...چه دورانی بود...دستت چی شده حالا؟ باز هم ترجیح دادم مادر به جای من جوابگو باشد اما اینبار هومن گفت : _از پله ها افتاده ...البته فکر کنم لقب دست و پا چلفتی رو هم یادت رفت که به لقب هاش اضافه کنی . نشستم روی اولین مبل کنار دستم و یه نگاه به هومن انداختم . پوزخند زد .انگار بدش نمی آمد تلافی سه چهار روز قهرش با پدر را در جمع خانوادگی رادمان ها سرم خالی کند . با رسیدن عمه پری و دخترانش و البته خانم بزرگ و آقا جان ،حال و هوای جمع هم عوض شد . سوسن نامزد کرده بود و همراه نامزدش امید آمده بود .سیما اما رفیق دوران کودکی ام مثل خودم مجرد بود .و سارا درگیر کنکور و امتحان و نیامد .آقا جان و خانم بزرگ هم که بعد از پانزده سال بهنام و هومن و عمه مهتاب را می دیدند ، بعد از کلی روبوسی و حال و احوال نگاهی به من انداختند و با دیدن دستم باز همان سئوال تکراری ، تکرار شد .من واقعا نمی دونستم که دست شکسته و گچ گرفته اینقدر ابهام داشته باشه ، وقتی دستی شکسته دیگه ، چرا سئوال می کردند " دستت چی شده ؟ " البته مادر اینبار جواب داد تا هومن تلافی نکند. من و سیما کنار هم نشستیم و بحث از درس و دانشگاهمان بود اخه منو سیما هم دانشگاهی هم بودیم ، البته رشته ی او آی تی بود ولی دروس مشترک زیاد داشتیم. صدایی آشنا میان حرف هایمان وقفه انداخت: -خانم ها اجازه هست ؟ بهنام بود.دوست نداشتم بهنام را وارد حرف های خودمانی خودم و سیما کنم ولی سیما بی مشورت یاحتی نگاهی به من گفت : _بله .... .کمی روی مبل دونفره جابه جا شد وبهنام سمت مبل من نشست .نگاهی به من انداخت و پرسید : -رشته ی شما چیه ؟ -کامپیوتر سری تکان داد و گفت : _پس با هومن هم رشته اید ... کدوم دانشگاه ؟ -طوسی ... ابرویی بالا انداخت : _واقعا !! نمی دونم بگم خوش شانس یا بد شانس . خندید که در اعماق ابهامی عجیب فرو رفتم : _چرا؟ همان موقع یک سیب سرخ از سمت هومن پرتاب شد و محکم خورد به سینه ی بهنام و صدایش ، پای او را هم به صحبت های من و سیما باز کرد: 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝