eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 ده روز بود که دعوای خانوادگی ما باعث جدایی من و الهه شده بود. تمام حواسم به افکار خودم بود که پدر گفت : -حسام . -بله . -تصمیمت چیه ؟ -در مورد ؟ -الهه . سکوت کردم که مادر گفت : _محمود بهش نگو ... تورو خدا بهش نگو. اخم توی صورتم ظاهر شد: _چی شده ؟ پدر بی مقدمه گفت : _معده اش خونریزی کرده . -یا حسین .... کی ؟! چرا به من نگفتید ؟ مادر با عصبانیت گفت : _محمود چرا گفتی ؟ پدر با فریاد جواب مادرو داد: _باید بدونه ... اون حمید احمق حاضره دخترش رو دستی دستی به کشتن بده ولی به حرف من و تو گوش نده ... این وسط الهه داره پرپر می شه ... منیژه می گفت دکتر گفته حالش زیاد مساعد نیست . حسام فوری از جا برخاستم و پرسیدم : -کدوم بیمارستانه ؟ پدر فریاد زد : _بشین حسام . محکم و جدی گفتم : _نه .... میرم دیدنش ...کدوم بیمارستان ؟ پدر از جا برخاست و مقابلم ایستاد و توی صورتم گفت : -کارو از این خرابتر نکن ... نذار دوباره از صفر شروع کنه الان فردا می شه یه ماه که همدیگه را ندید ...کوتاه بیا حسام ... قسمت نیست . -قسمت !! تنها کلمه ایه که هر وقت کم میآریم میگیم ... نه ؟ پدر دستمو گرفت و منو کشید سمت مبل و گفت : _بشین . نشستم .اماعصبی .اما کلافه .دلم می خواست یه جایی می رفتم و از ته دل فریاد می زدم و خودم رو خالی می کردم : است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝