رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت270
ده روز بود که دعوای خانوادگی ما باعث جدایی من و الهه شده بود.
تمام حواسم به افکار خودم بود که پدر گفت :
-حسام .
-بله .
-تصمیمت چیه ؟
-در مورد ؟
-الهه .
سکوت کردم که مادر گفت :
_محمود بهش نگو ... تورو خدا بهش نگو.
اخم توی صورتم ظاهر شد:
_چی شده ؟
پدر بی مقدمه گفت :
_معده اش خونریزی کرده .
-یا حسین .... کی ؟! چرا به من نگفتید ؟
مادر با عصبانیت گفت :
_محمود چرا گفتی ؟
پدر با فریاد جواب مادرو داد:
_باید بدونه ... اون حمید احمق حاضره دخترش رو دستی دستی به کشتن بده ولی به حرف من و تو گوش نده ... این وسط الهه داره پرپر می شه ... منیژه می گفت دکتر گفته حالش زیاد مساعد نیست .
حسام
فوری از جا برخاستم و پرسیدم :
-کدوم بیمارستانه ؟
پدر فریاد زد :
_بشین حسام .
محکم و جدی گفتم :
_نه .... میرم دیدنش ...کدوم بیمارستان ؟
پدر از جا برخاست و مقابلم ایستاد و توی صورتم گفت :
-کارو از این خرابتر نکن ... نذار دوباره از صفر شروع کنه الان فردا می شه یه ماه که همدیگه را ندید ...کوتاه بیا حسام ... قسمت نیست .
-قسمت !! تنها کلمه ایه که هر وقت کم میآریم میگیم ... نه ؟
پدر دستمو گرفت و منو کشید سمت مبل و گفت :
_بشین .
نشستم .اماعصبی .اما کلافه .دلم می خواست یه جایی می رفتم و از ته دل فریاد می زدم و خودم رو خالی می کردم :
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝