eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 -تازه دو سه روزه حسام آروم گرفته ... تورو خدا ...تورو ببینه باز.... تا آخر حرفشو فهمیدم . سرم رو ازش برگردوندم و همراه آهی بغض آلود گفتم : _فهمیدم. و هستی باز توجیه کرد: _تو نمی دونی چقدر طول کشیده تا لااقل با این قضیه کنار بیاد ... چندین بار بخاطر تو و دیدن تو وقتی که تو بیمارستان بودی با بابام دعواش شد ... به خدا وضع خانواده ی ما هم بد جوری بهم ریخته ... اونم حسام که تا امسال صداشو حتی روی بابا و مامانم بلند نکرده بود ، هر وقت بحث تو میشد ، دعواشون میشد و بعد حسام به دست و پای پدر و مادرم میافتاد که حلالش کنن... اشکی داغ از چشمام چکید . انگار اشک نبود . سرب مذاب بود . پوستم را سوزاند . نفسم با آهی گره خورد که گفتم : _خیلی خب ... از دور میبینمش ... نمیخواد حالا خودتو واسه خاطر من بدبخت اینقدر حرص بدی ... هستی با ناراحتی گفت : _ببخشید الهه مجبور شدم اینو بگم . علیرضا بلند و عصبی گفت : _واسه چی ناراحت میشی الهه؟ قبول کن که عمو مقصره . -مگه من گفتم مقصر نیست ! صد در صد مقصره ... ولی مگه قبول میکنه ... رابطه ی دوتا خانواده رو طوری بهم زده که دیگه فکر نکنم درست بشه . جوابم پایان بحث بود . رسیدیم هیئت . همراه هستی سمت ورودی خانم ها رفتیم . نزدیک چهل روز بود که حسام رو ندیده بودم . با اونکه از همون کنار در ورودی نگاهم به اطراف چرخید بلکه ببینمش و ندیدم ، اما قلبم چنان به ضرب می کوبید که انگار حسام جلوی رویم ایستاده . مراسم خوبی بود . با اونکه فکر می کردم شاید حسام مداحی کنه ولی نکرد ... و من خودمو برای شنیدن مداحیش آماده کرده بودم. از هیئت که بیرون اومدیم ، همون کنار در ، هستی گفت : _علیرضا دنبالت میآد ... من با حسام میرم . فوری دست هستی رو گرفتم و با التماس گفتم : -یه لحظه ... فقط از دور ببینمش ، باشه . نگاه ناراحتشو توی صورتم چرخی داد و گفت : _از دور ....خواهش می کنم . هستی رفت و من با فاصله دنبالش . پشت یه دیوار ایستادم و هستی جلوی درب خروجی آقایون ایستاد . نگاهم به هستی بود و گاهی نگاهِ هستی به من . انگار می ترسید سر قولم نمونم و جلو بیام . یه لحظه یه آقای قد بلند با پیراهن مشکی و شلوار سفید جلوی هستی ظاهر شد . قلبم باز به ضرب کوبید . حسام بود . جانم ... چقدر اخم به صورتش میومد. همون اخمی که قبلتر از این ها منو میترسوند. است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝