رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت275
با شوق نگاهش کردم .
طاقت دیدن صورت ماهش رو با اون اخم زیبا نمی آوردم .
اگر محرم بودیم ، اگه نامزد بودیم ، جلو می دویدم و جلوی همه صورتشو می بوسیدم . هنوز داشت با هستی حرف میزد .حتما از علیرضا می پرسید که کجاست و هستی هم بهونه ای میاورد.سرش چرخید به سمت من . یه لحظه قلبم از شدت گرمای نگاه حسام که به سمتم روانه گشت آب شد . اما ، نه ... منو ندید .
اشک توی چشمام مانع دیدم می شد که فوری پلک زدم و باز خیره اش شدم . یه کم لاغرشده بود انگار ... پیراهن مشکی اش اوایل محرم کاملا به تنش چسبیده بود و حالا آزادانه توی تنش می رقصید .
موتورش رو آورد و هستی پشت سر حسام نشست . جایی که یه روزی خودم می نشستم .
دستای هستی که روی شونه ای حسام جا گرفت ، از ته دلم حسادت کردم . سرم رو تکیه ی دیوار زدم و گریه کردم . دیگه نتونستم ببینم و فرقی هم نمی کرد . اون ها رفتند و من همونجا کنج دیوار گریه کردم .
-الهه
چشم باز کردم . علیرضا بود:
_ماشینو آوردم ، بیا سوار شو .
همراه علیرضا رفتم . خوب می دونست چقور حالم خرابه . وقتی روی صندلی نشستم ، دستمالی از روی داشبورد به من داد و گفت :
_با این قضیه کنار بیا وگرنه نابود میشی .
-نابود شدم ...نمی بینی ...گیر اصرار و اجبارپدرم شدم ، گیر پیام ها و حرف های آرش شدم ....... می بینی علیرضا چی سرم اومده ؟!
همراه با یه نفس بلند گفت :
_عمو خیلی لجبازه ... به قول بابام میگه حمید از همون بچگی وقتی لج می کرد تا یه بلایی سر خودش نمی آورد ، دست از لجبازی برنمی داشت .
آه کشیدم .حالا می فهمیدم روحیه ی لجبازی رو از کی به ارث برده بودم . از پدر خودم .
علیرضا دستی به صورتش کشید و ادامه داد:
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝