رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت276
-هستی هم خیلی اذیت شده ... از فکر تو و حسام هر روز و شب داره دعا می کنه .
-تورو خدا بذار دعا کنه ، بلکه دعای اون بگیره ... خسته شدم علیرضا ... نمیدونم باید به چه زبونی به پدرم بفهمونم که از آرش بیزارم ... می گم نمی خوامش ، میگه تو از بچگی عاشقش بودی ، میگم اون موقع خر بودم میگه حالا بازم خرشو ... میگم می بینمش حالم بد میشه ... میگه شوهرته ! شوهرمه ؟! انگار بابای من یادش رفته که همین آرش چه گندی به زندگی من زد و حسام چه جوری دوباره منو آروم کرد ! حالا شده دشمن خونی حسام و عاشق جون جونیه آرش !
علیرضا بلند و عصبی گفت :
_لااله الاالله .
یه لحظه یاد حسام افتادم . این ذکر درماندگیش بود . اشک و لبخندم گره خورد با هم :
-توهم که شدی حسام ! اون هروقت گرفتارمیشد این ذکر رو می گفت .
-کمال همنشینه دیگه چه کنيم ... یه برادر زن که بیشتر نداریم .
آه کشیدم و زیرلب گفتم :
_مراقبش باش ... کاش میتونستم بگم بهش سلام برسون .
سکوت کرد . چی می گفت ؟ می گفت می رسونم ؟ یا می گفت اگه اسم تو رو بیارم باز بی تابش می کنم ؟
ماه صفر تموم شد . دو ماه چادر لبنانی سرم کردم. اوایل ماه محرم بخاطر رفتن به هیئت حسام و آخرای صفر بخاطر اینکه یادگار قشنگ حسام روی سرم جا داشت.
چه قشنگ منو رام خودش کرد. هیچ وقت باور نمی کردم یه روزی برسه که قلبم واسه حسام تنگ بشه . اما شد . تنگ شده بود. واسه شنیدن یه لحظهی صداش . واسه دیدن لبخند زیبای روی لباش . واسه اون چشم و ابروی مشکی که وقتی خیرهام میشد ، عاشق ماه نشسته توی چشماش می شدم. من کی اینقدر عاشق شدم؟! حسام رفته بود و حالا خاطراتش شده بود عذاب روزهای برزخیام.
تا ماه صفر تموم شد ، عمو مجید زنگ زد و یه قرار گذاشت واسه اومدن به منزل ما . مفهومش واضح بود ولی اسمش رو گذاشتند شب نشینی . اومدند . اما الههای که رو به روشون نشسته بود به یه زن داغدار بیشتر شبیه بود تا الههی گذشته ها .
هرچه مادر اصرار کرد که لااقل یه لباس مناسب بپوشم قبول نکردم. عمدا بلوز و دامن و شالم مشکی بود.
زن عمو ثریا هم تا نگاهم کرد گفت:
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝