رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت277
- الهه جان چرا مشکی پوشیدی؟
کنایهای که می خواستم پدر بشنوه رو به زن عمو زدم:
-مگر نمی دونید؟ ... به اجبار بعضی ها نامزدی منو حسام بهم خورد.
پدر بلند و جدی گفت:
-قسمت نبود.
و من جدی جواب دادم:
-نذاشتند قسمت بشه.
زن عمو هم خودشو به نفهمیدن زد و گفت:
-آره قسمت نبوده الهه.
حرصم گرفت. اونا لبخند می زدند و من تو دلم می گفتم:
" قسمت رو نشونتون می دم. "
نشستم روی مبل . روبهروی زن عمو بودم و اخمی توی صورتم بود که فکر کنم جواب خوبی واسه لبخندای زن عمو بود. خدا رو شکر آرش نبود وگرنه غوغا به پا می کردم.
عمو بی مقدمه شروع کرد:
-راستش ماه صفر که تموم شده و اعیاد نزدیکه ... اومدیم یه وقت بذاریم واسه عقد .
اخمم جدی تر شد:
-عموجان ... واسه آرین می خواید برید خواستگاری؟!
عمو متعجب نگاهم کرد. از من بعید بود منظور عمو رو نفهمم ولی من عمدا می خواستم اون شب نفهم باشم.
-نه ... واسه تو و آرش.
خندیدم:
-چه جالب! کی صحبت کردید که حالا اومدید قرار عقد بذارید؟ انگار از جواب من خیلی مطمئن هستید که یه راست اومدید سراغ تاریخ عقد!
زن عمو نگاهشو بین من و پدر تقسیم کرد و گفت:
-آقا حمید ... مگه شما نگفتید الهه راضیه؟
نگاهم چرخید سمت پدر. جدی نگاهم کرد و گفت:
-راضیه ... شما نگران نباشید ... من تقویم رو نگاه کردم ،دو هفته دیگه عیده ... عید میلاد حضرت رسول ... همون روز خوبه.
عصبی صدام رو رها کردم:
-شما بله میگی بابا؟
چشماشو ریز کرد واسم و گفت:
_الهه...
از روی مبل برخاستم و گفتم:
-هرجور دوست دارید ببرید و بدوزید... من سر اون سفره نمی شینم.
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝