eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 - الهه جان چرا مشکی پوشیدی؟ کنایه‌ای که می خواستم پدر بشنوه رو به زن عمو زدم: -مگر نمی دونید؟ ... به اجبار بعضی ها نامزدی منو حسام بهم خورد. پدر بلند و جدی گفت: -قسمت نبود. و من جدی جواب دادم: -نذاشتند قسمت بشه. زن عمو هم خودشو به نفهمیدن زد و گفت: -آره قسمت نبوده الهه. حرصم گرفت. اونا لبخند می زدند و من تو دلم می گفتم: " قسمت رو نشونتون می دم. " نشستم روی مبل . روبه‌روی زن عمو بودم و اخمی توی صورتم بود که فکر کنم جواب خوبی واسه لبخندای زن عمو بود. خدا رو شکر آرش نبود وگرنه غوغا به پا می کردم. عمو بی مقدمه شروع کرد: -راستش ماه صفر که تموم شده و اعیاد نزدیکه ... اومدیم یه وقت بذاریم واسه عقد . اخمم جدی تر شد: -عموجان ... واسه آرین می خواید برید خواستگاری؟! عمو متعجب نگاهم کرد. از من بعید بود منظور عمو رو نفهمم ولی من عمدا می خواستم اون شب نفهم باشم. -نه ... واسه تو و آرش. خندیدم: -چه جالب! کی صحبت کردید که حالا اومدید قرار عقد بذارید؟ انگار از جواب من خیلی مطمئن هستید که یه راست اومدید سراغ تاریخ عقد! زن عمو نگاهشو بین من و پدر تقسیم کرد و گفت: -آقا حمید ... مگه شما نگفتید الهه راضیه؟ نگاهم چرخید سمت پدر. جدی نگاهم کرد و گفت: -راضیه ... شما نگران نباشید ... من تقویم رو نگاه کردم ،دو هفته دیگه عیده ... عید میلاد حضرت رسول ... همون روز خوبه. عصبی صدام رو رها کردم: -شما بله میگی بابا؟ چشماشو ریز کرد واسم و گفت: _الهه... از روی مبل برخاستم و گفتم: -هرجور دوست دارید ببرید و بدوزید... من سر اون سفره نمی شینم. است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝