eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 رفتم سمت اتاقم . طولی نکشید که عمو و زن عمو ، بی هیچ حرفی رفتند . انگار فهمیدند که بله رو من باید بگم نه پدرم. اما رفتنشون پدر و دیوانه کرد. حمله کرد سمت اتاقم و قبل از اونکه بتونم در اتاق رو قفل کنم وارد اتاقم شد. مادر پشت سر پدر بود و سعی داشت آرومش کنه که پدر عصبی پرسید: - می خوای چه غلطی کنی؟ -مهم نیست شما اسمشو چی میذارید ولی مطمئنا غلط نیست ... من به آرش بله نمیگم. -آهان ... واسه اون پسره حسام میخوای منو جلوی برادرم سنگ روی یخ کنی؟ - زندگیمه ... حق دارم درباره‌اش نظر بدم ... یه زمانی می گفتید نظر من براتون مهمه ... چی شد؟! حالا برگشتید به عصر جاهلیت ؟! جلو اومد و یه سیلی خوابوند توی گوشم: -گوشاتو واکن الهه ... اگه می خوای با دایی‌ت قطع رابطه کنم ... اگه می خوای مادرت سال تا سال برادرش رو نبینه و نذارم حتی اسمشو بیاره ... به همین اَداهات ادامه بده ... وگرنه مثل بچه‌ی آدم حرفمو گوش می کنی. یه دستم روی گونه‌ام بود که به پدر خیره شدم و گفتم: - این سیلی رو باید وقتی که می خواستم به آرش بله بگم می زدید توی گوشم تا این بلاها سرم نیاد ... حالا چرا دارید زورم می کنید که ببخشمش؟ یادتون رفته چه بلایی سرم آورد؟! فریاد پدر بلند شد: - تو چی؟ یادت رفته ... با ازدواجتون، آقاجون رو دق دادید؟ -من!! شما نبودید که هی به آقاجون بخاطر شرطش و آرش و رفتنش غُر زدید؟! حالا من قاتل آقاجون شدم؟! پدر خواست سمتم خیز برداره که مادر دستشو گرفت و کشید: است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝