رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت279
-حمید تورو خدا ... تو چت شده ... تو تا حالا دست روی الهه بلند نمی کردی! ... حمید.
-دهنتو ببند ... وقتی دختر کورت واسه پسر برادرت حاضره پدرشو خار کنه ... شده زیر مشت و لگدم لهش کنم لهش می کنم تا یاد بگیره جلوی داییش بامن باید چطور حرف بزنه.
هنوز پدر زخم خوردهی همون یه کلمهی "نمی فهمه" بود.
زانو زدم مقابل پاهاش و گفتم:
-باشه ... غلط کردم ... ولی به آرش بله نمیگم.
-دیر فهمیدی غلط کردی ... حالا من دیگه نمی خوام حسام رو ببینم ... حسام که سهله داییت رو هم نمی خوام ببینم ... پس گوشاتو وا کن قید حسامو بزن وگرنه موهات باید مثل دندونات سفید بشه.
با گریه گفتم:
-سفید بشه ... من به آرش بله نمیگم ... تورو خدا ... دیگه حتی ازش متنفرم.
پدر محکم فریاد کشید :
-آره متنفر باش اما به زودی میبینی همون آقا حسام شما ... همونی که اینجوری بخاطرش جلوی پدرت واستادی چطوری میره زن می گیره و سرکار میمونی پای حضرت آقا .
_حسام همچین کاری نمی کنه.
پوزخند زد و از اتاق بیرون رفت.
حال من خراب . اوضاع خراب .حال پدر خرابتر از همه .من طاقت اینهمه خرابی رو نداشتم . پدر پیروز شد. کم آوردم . به در و دیوار زدم . فریاد زدم . گریه کردم . کتک خوردم . بیمارستان رفتم ولی مرغ پدر یه پا داشت . بالاخره من کوتاه اومدم و آرش با کمال پررویی جلو . اونقدر که به خودش اجازه بده با من حرف بزنه و زد . چادر حسام ، مثل یه حصاری بود که دور خودم کشیده بودم ، روی سرم بود و تکیه ام به تخت . کف اتاقم نشسته بودم . آرش یه سبد گل آورده که با اونکه عطرش اتاقم رو پر کرد ولی حتی به جای گل های خشک شده ی حسام هم برام ارزشی نداشت . اونم کف اتاقم نشست و گفت :
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝