رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت282
کارای عقد مجدد من و آرش تا روز میلاد حضرت رسول جلو رفت . دل و دماغم نداشتم ولی لجبازی چرا . حتی روز عقد به اجبار مادر یه روسری سفید سرم کردم و کت و شلوار شیری رنگی پوشیدم . مادر خودش روی لبام رژ زد .گرچه دلش از من خون تر بود ، و بخاطر من و حسام برای اولین بار جلوی پدر ایستاد و جوابشو با یه سیلی گرفت . ولی چه فایده ! تا پدر اینقدر سرسختانه روی حرفش ایستاده بود ، این کارها معنی نداشت .
هر لحظه که زنگ در به صدا در میومد ، قلبم به تپش می افتاد که حسامه . حتما اومده تا التماس پدرو کنه و اونوقته که شاید معجزه بشه .
ولی نه ...حسام نیامد . تا خود محضرخونه منتظرش بودم .هر صدایی که میومد ، گوشام تیز میشد ولی کسی که انتظارش رو کشیدم ، نیومد . میدونستم خبر داره . خبر عقد دوباره ی من و آرش تو کل فامیل پیچیده بود. محال بود ، حسام نشنیده باشه ... حتی عمدا از علیرضا خواستم جلوی حسام حرف عقد منو آرش رو پیش بکشه که کشید . پس چرا نیومد؟! اونقدر این لج و لجبازی پیش رفت که رسیدم به خوندن خطبه ی عقد . نگاهم روی سفره ی عقد بود که آرش یه سرویس طلا رو مقابل چشمام گرفت . اما تا در سرویس طلا باز شد ، یاد حسام افتادم . حسام تمام زندگیش همون ماشینی بود که فروخت و برای لج و لجبازی من ، سرویس طلا گرفت .
چشمامو بستم و از ته دلم صداش کردم :
_حسام به خدا منتطرتم ... بیا.
-خانم الهه ریاحی آیا وکیلم ؟
بار سوم بود . نگاهم به چهره ی همه ی منتظران توی سالن افتاد . پدر هنوز اخم داشت ولی یه لبخند ریزی روی لبش بود. مادر اما مدام اشکاشو پاک می کرد. زن عمو یه کاسه پر از نُقل و برگ گل های رز صورتی توی دستش بود و عمو دست به سینه منتظر شنیدن بله ی من . آرین سر.به زیر بود و گوشه ای ایستاده . حالا باید چکار می کردم ؟ عشق حسام رو به سرویس طلای آرش و سهام رستورانش می فروختم ؟ یعنی همه ی کسانی که پای این سفره نشسته بودند ، معامله کرده بودند؟.پس چرا اسم دفترخونه دفتر ازدواج بود؟! اگر قرار بود ، من معامله کنم ، باید میرفتم دفتر اسناد رسمی نه اینکه پای سفره ی عقد بشینم ؟
محضردار پرسید :
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝