رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت288
پای علیرضا هم به آشپزخونه باز شد .
-بله ...
-بیا الهه رو ببریم درمونگاه ، فشارش بدجوری افتاده .
-باشه .
جلو اومد و منو با گرفتن بازوم ، روی پاهام بلند کرد. مادر چادرم رو آورد. کاش نمی آورد. چادر حسام رو روی سرم می کشید و من باید زار زار می گریستم ؟!
علیرضا منو تا خود ماشینش کشید .
منو صندلی عقب گذاشت و هستی هم دوان دوان سمت ماشین اومد که علیرضا گفت :
_یواش تو دیگه چرا ... میخوای یه بلایی هم سر خودت بیاری !
هستی کنارم نشست و علیرضا راه افتاد که بلند زدم زیر گریه .
هستی خوب می دونست از درد دستم گریه نمی کنم . منو توی آغوشش کشید و زیر گوشم نجوا کرد:
_الهه ....به خدا حسام مجبور بود ....
بابا اصرار کرد ... دیدی که ... اگه حسام نامزد نمی کرد ، کلا رابطه ی دوتا خانواده بهم می خورد.
-من ... من چه گناهی کردم این وسط ... چرا ؟!
-عزیزدلم ... آروم باش الهه ... این چند وقته خیلی فکر کردم به اینکه حتما قسمت نبوده ...خوبه خودت دیدی که چقدر مشکلات پشت سر هم سرمون اومد ... چی بگم به خدا ...
صدای بلند علیرضا هم توی ماشین شنیده شد :
_به فکرخودت باش الهه ..
شر آرش رو که کم کردی ولی حالا باید زندگی کنی ... خودت نابود نکن ... شده دیگه ... همه مقصر بودن ، از خود حسام گرفته تا تو و عمو حمید و حتی آقا محمود ولی میگی چکار کنیم ؟
هستی به اعتراض گفت :
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝