رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت289
_بابای من چه تقصیری داشت این وسط ؟
-آخه این چه پیشنهادی بود به حسام داد! مگه اصرار آقا محمود نبود که حسام نامزد کنه ؟ مگه خودش فاطمه خانوم رو بهش معرفی نکرد؟ چرا صبر نکرد؟ الهه حتی آرش رو بخاطر حسام رد کرد.
هستی به جای من جواب داد:
_الهه آرشو به خاطر حسام رد نکرد ، اصلا از آرش متنفر بود.
علیرضا باز گفت :
_چه حرفا ... الهه عاشق آرش بود.
عصبی گفتم :
_بس کنید ... خوبه زنده ام هنوز و دارید به جای من حرف میزنید .... نخیر علیرضا خان ... آره یه زمانی عاشقش بودم ولی حالا نه ... من آرشو بخاطر حسام رد نکردم ...حتی نمی خواستم دوباره به آرش فکر کنم واسه همین ردش کردم .
هستی فوری گفت :
_بفرما ... حضرت آقا .
علیرضا از درون آینه ی وسط ماشین به هستی نگاهی انداخت و گفت :
_شما حرص نخور واسه بچه خوب نیست .
یه لحظه به گوشام شک کردم .سرم چرخید سمت صورت هستی . یه چشم و ابرویی برای علیرضا اومد که پرسیدم :
_خبری شده ؟
هستی لبشو گزید و گفت :
_آره خب ... چند روزی میشه ...
جواب آزمایشم مثبت بود.
لبخند زدم و توی اون اوضاع آشفته گفتم :
_این تنها خبر خوشی بود که منو خوشحال کرد ... به سلامتی .
-ممنون الهه جان .
بعدصورتم رو بوسید و گفت :
_به خدا هنوز دارم دعات می کنم الهه ... ناامید نباش ... یه خدایی اون بالا هست که حالتو می بینه .
آه کشیدم . آه که نبود ، شعله ی آتشی بود که از قلب سوخته ام تا سمت دهانم آمد و سوزاند.
حرارتش هنوز توی وجودم بود که زیر لب گفتم :
_خسته شدم ، فقط خدا کمکم کنه .
فشار دست هستی روی شونه ام نشست .
یه سِرُم زدم و دستم باند پیچی شد و برگشتم خونه و به همون بهونه خودمو حبس اتاقم کردم . بهتر که توی جمع نمی بودم ... زجر کمتری میکشیدم انگار.
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝