رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت29
_ آقا حمید ما فقط یه پسر نداریم... نمیتونیم که همه ی اموالمون رو برای این پسرمون خرج کنیم ولی اگه شما با این کار راضی میشید، من سه دنگ از خونه ای که سهم خودمه رو به عنوان هدیه از سمت خودم و شوهرم به نام الهه می کنم.
پدر سکوت کرد. سکوت دیگه چرا؟ یعنی بازم کم بود؟! واقعا شاخام داشت در میومد. پدر از طرفی می گفت پول خوشبختی نمیاره و از طرفی شرط و شروط مالی برای آرش میذاشت .
سکوت پدر که طولانی شد، عمو با لحنی که اینبار دلخوری توش به وضوح شنیده میشد گفت:
-باشه ... اینم برای نشون دادن حس نیتمون ، من که آخرش میخواستم به نام آرش بزنم ، اونو به نامه الهه میزنم ... چطوره؟
آقاجون فوری گفت:
-چطوره حمید؟
پدر به آقاجون نگاه کرد و آقاجون بلند گفت:
-کامتون رو شیرین کنید ... مبارکه.
البته کام من شیرین شد ولی زن عمو و عمو نه . ناراحت بودند که آقاجون ادامه داد:
-زن و شوهر شریک هم هستن، پس نگران نباشید هرچی به نام الهه کردید، مال آرشم هست ... الهه هم کسی نیست که بخواد از این مال و اموال سواستفاده کنه و بخواد سر شوهرش کلاه بذاره.
آرش بلند خندید. خنده اش مرا هم به خنده وا داشت و کمی بعد عمو و زن عمو هم لبخند زدند . چایی آمد و شیرینی ها برداشته شد.
🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🌼 ❌ #کـــــپـــــی_حـــرام ❌ 🌼
🌸🌼🌸🌼🌸
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت29
دعوتی عمه مهتاب که تموم شد ، باز برگشتیم به خانه ای که با ورود هومن برایم ترسناک تر از خانه ی وحشت شده بود. اما نه به اندازه ی شنبه اول هفته ، که بعد از دو روز غیبت پشت سر هم از دانشگاه ، می خواستم با یه دست گچ گرفته سر کلاس بروم . سر میز صبحانه در میان صداهای ظریف برخورد چاقوی استیل با پیش دستی پنیر ، و قاشق چایخوری با لیوان چای ، یه صدا سکوت کلامی جمع را شکست .
-صبحانتو بخور دیرم شد .
سرم بالا اومد . صدای هومن بود و نگاه جدیش همراه من .
-با منی ؟!
-بله .
-من خودم می تونم برم، دستم شکسته ، پام که نشکسته .
هِه ی تمسخر هومن بلند شد :
_نه سرتم ضربه دیده ، چشماتم که کوره ... من می رسونمت .
خواستم حرفی بزنم که مادر گفت :
_برو دیگه نسیم .
نگاهم به پدر بود بلکه باعث رهایی من از دام هومن شود ، اما نگاه غافل پدر روی لقمه ی نان و پنیر و گردو گیر کرده بود که مجبور شدم خودم بگویم :
_پدر ... میشه من با شما بیام ؟
منتظر بودم پدر مثل همیشه بگوید ، " چرا که نه " ، اما گفت :
-من !! نه نسیم جان امروز شرمنده ام ...با هومن برو ...مسیرش همون دانشگاه شماست ، می رسونتت.
آهی سر دادم از این تکلیف اجباری و نگاهم باز برگشت سمت دیو دو سر . هومن چشمکی زد و با پوزخندی محکم و جدی گفت :
_بخور صبحانتو دیر شد .
یعنی انگار آن چشمک و پوزخند ، همان تکرار کابوس دوران بچگی بود ،
لقمه ی آخر و برداشتم و بالاجبار گفتم :
_من حاضرم .
هومن که انگار بیشتر از من عجله داشت با اعلام من ، تمام قد ایستاد و گفت :جلوی درم .
بعد سوئیچ پاترول را برداشت و رفت که از فرصت استفاده کردم و گفتم :
_مامان من نمی خوام با هومن برم .
-نسیم جان ... این ترس تو از هومن بی مورده عزیزم ، برو باهاش .
نگاهم سمت پدر رفت بلکه او کاری کند که او هم حرف مادر را تایید کرد و گفت :
_برو به سلامت دخترم .
این شد که شد . ترس شد ، کابوس شد و من باز گرفتار دلشوره ای بی دلیل از حضور کنار کسی که حتی طرز بیان کلماتش، زهره ام را آب می کرد.
یکی از کتاب های درسی ام را از کیفم در آوردم و کوله ام را انداختم روی شانه ام . بهانه ی خوبی بود برای صحبت نکردن . روی صندلی جلو که نشستم و ماشین حرکت کرد ، سرم را بی دلیل خم کردم روی کتاب و جملاتی که اصلا تمرکزی برای خواندش نداشتم . در عوض ذهنم داشت تحلیل می کرد که هومن سمت دانشگاه ما چه کاری داره ؟
نکنه هر روز کارش سمت دانشگاه ما باشه ؟ اما این محال بود .... محال .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝