رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت290
حسام
کاسه ی سرم پر بود از فکر ، از تصویر . تصویر دست خونی الهه و فکر دلی که مطمئنا شکسته بودم.
سکوت بین من و فاطمه آزارم می داد.
ناخواسته با زندگی فاطمه هم بازی کرده بودم . سرچی ؟! سر روابط دوتا خانواده . سر اصرار پدرم . از ترس خیلی از اتفاق ها .
-آقا حسام .
سرم چرخید سمت فاطمه . خوب تونستم توی همون نگاه سیاهش بخونم که ازم ناراحته .
هنوز نپرسیده که چه کارم داشت گفتم :
-منو ببخش ... نمی خواستم زیر قولم بزنم ... واقعا نمی خواستم .
-شما زیر قولتون نزدید .
چقدر این دختر با گذشت بود . با اونکه بهش گفته بودم که دلم پیش الهه است . با اینکه ازش خواسته بودم به من یه مهلت بده و تا عشق الهه رو از دلم بیرون نکردم ، عقد نمی کنیم و با اونکه از نگاهم از ضربان تند قلبم یا شاید حتی از اون لحظه ای که ناخواسته ، پام کشیده شد به آشپزخونه و نگران یه نگاه به الهه انداختم ، فهمید که زیرقولم زدم ولی باز به روم نیاورد.
سکوت کرده بودم .چاره ای جز سکوت نداشتم . چون داشتم با طناب پدر ، ته چاهی می رفتم که آخرش پیدا نبود.
-آقا حسام ... شما گفتید الهه دوستتون نداشته ولی من امشب متوجه شدم که الهه هم دوستتون داشته .
آه کشیدم و گفتم :
_دیرفهمیدم که دوستم داره وگرنه شاید نامزدیمون بهم نمی خورد.
-چرا نامزدیتون بهم خورد؟
توضیح همون یه کلمه ی " چرا " خیلی وقت می برد که سئوالش رو با سئوالی جواب دادم :
_شما چرا با اونکه بهتون گفتم که من قبل از خواستگاری شما نامزد داشتم و خیلی هم بهش علاقه مند بودم ، به من جواب مثبت دادید؟
چرخید به سمت رو به رو ، یه نیم نگاهی به صورتش انداختم . شاید کمی خجالت کشید ولی جوابم رو داد:
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝