رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت291
-خب من از صداقتتون خیلی خوشم اومد ... معمولا این چیزا رو توی خواستگاری مطرح نمی کنند تا بله رو بگیرند ولی این کار شما منو خیلی متاثر کرد ... مطمئن شدم وقتی که گفتید در عوض تا قلبتون با من نشه عقد نمی کنیم ، سر قولتون می مونید.
آه کشیدم . کاش فاطمه اونقدر مهربان نبود . نمی خواستم ناخواسته زندگیشو خراب کنم . حالا چی میشد ؟ تکلیف من و فاطمه . تکلیف دل شکسته ی الهه . تنها چیزی که تکلیفش مشخص شده بود ، همان رابطه ی خانواده ی ما و عمه بود که بخاطر نامزدی من و فاطمه با همان دعوتی به آشتی ختم شد . گرچه هنوز نگاه ها سر سنگین بود و سلام ها همگانی ولی خیلی جای امیدواری داشت که بهتر از آن بشود ... چه تاوان سختی دادم برای برقراری رابطه ی بین دو خانواده و چه زجری کشید الهه .
خوب می دونستم که دستش رو از حرص من ، برید و چقدر عذاب کشیدم که چشمام رو کور کنم تا نبینمش که حتی نگاهش برای من حرام بود.
جهنم جایی بود ، که همه ی خاطراتم حس نبود تو را گرفت و مُرد و من بالای سر خاطرات مرده ام ، نشستم به اشکی از حسرت و فاتحه ای خواندم به پایان لبخند همه ی روزهای که قرار بود بی تو آغاز شود . من باز نفس کشیدم . زندگی کردم اما بی تو .
دفتر دل نوشته هایم را بستم و گذاشتم جلوی میز آرایشم . حالا فصل تازه ی زندگی من آغاز شده بود . به رنگ سرد خاکستری گاهی سیاهه سیاه.
کلاس های خانم ربیعی را دوباره از سر گرفتم . امید تازه ای به من می داد . اینکه می دانستم خدایی دانا و بینا ناظر بر احوالاتم است ، آرامم می کرد . نمیدونستم تقدیرم چه خواهد شد ولی همین که میدانستم خدا از حالم باخبر است ، یه امیدی در میان آنهمه احتمال محال ، قلبم را احاطه می کرد که آنکه تقدیرها را رقم میزند ، به خاطر احوالات من ، بهترین تقدیر را برایم رقم خواهد زد .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝