رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت301
پدر که از خداش بود . هر کسی جز حسام بود ، پدر مخالفت نمی کرد.
انگار فقط حسام بیچاره زیادی بود که رفت . به قول خودش می خواست پوز دایی رو بزنه . اما دایی با اصرار برای نامزدی حسام انگار بیشتر پوز پدر رو زده بود . اما من ، سرم از این حرف ها و کارها در نمیومد .فقط می دونستم که من و حسام قربانی یه اختلاف بچه گانه بین پدرهایمان شدیم .
بالاخره با اجازه ی پدر همراه آقا محمد به امامزاده صالح رفتم . آقا محمد خودش دنبالم آمد و در راه کلی با هم حرف زدیم و من آنقدر کنجکاو بودم که بحث رو آغاز کنم .
-شما فکراتون رو کردید ؟
-بله ...خیلی ...حقیقتا زياد فکر کردم ولی وقتی دیدم آقا حسام و فاطمه سر زندگی خودشونند هیچ مانعی برای زندگی خودم و شما ندیدم .
-واقعا مانعی ندیدید ؟! شما نمی ترسید که همسر آینده تون ، دلش پیش شما نباشه ؟
نیمچه لبخندی به لب آورد:
-خب صبر می کنم تا دلش با من بشه ... فکر کنم این همون کاریه که خواهرم کرده.
راست میگفت ، حماقت توی این خانواده موروثی بود.
-به نظرتون میشه؟
-به نظرم میشه ....قلب انسان اثر محبت رو تو خودش ثبت می کنه ، نه اسم آدما رو ... پس میشه که با محبت اسم ها رو از خاطره ها محو کرد.
همراه نفس بلندی گفتم :
_پس چرا برای من این اتفاق نیافتاده ؟
-چون کسی نبوده که به شما محبت هدیه بده .
سکوت کردم . به نظرم زیادی خوش خیال بود و این اصلا خوب نبود .ما به امامزاده صالح رسیدیم . زیادت کردیم و من با یه مغز هنگ کرده و دلی آشوب ، باز زار زدم و گله کردم از این تقدیر درهم پیچیده شده.
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝