رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت302
نمازی که خانم ربیعی گفت رو خوندم ولی تنها گرهی که از کارم باز شد ، اومدن محمد به زندگی من بود .
نه میخواستم امیدم رو از دست بدم و میخواستم تصور کنم که تعبیر نمازم رسیدن به کسی غیر از حسام میشد.
اما شد. محمد خیلی سمج بود . با اون حرفهایی که فکر میکردم با گفتنش بذاره و بره اما نرفت.
کارمون به خواستگاری رسمی هم رسید . پدر موافق صد در صد بود و مادر هم مدام توی گوشم میخوند که ؛
" حسام نامزد داره چرا تو میخوای پاش بمونی. "
راست که میگفت اما دلم رو چکار میکردم . صندوق خاطراتم رو قفل میزدم و پرتش میکردم گوشهی سیاه و خاکستری مغزم؟!
تو جلسهی خواستگاری هم همین حرفو به خودِ محمد زدم . اونقدر پررو شده بودم و اصلا برام مهم نبود که چی در موردم فکر میکنه ، که تمام حرفام رو بهش زدم . جواب حرفام یه لبخند روی لبش اومد و گفت:
_مطمئن باشید اگه حس کنم که شما دلتون اسیر من نمیشه ... میذارم و میرم ... میخواید حتی حق طلاق رو به خودتون بدم؟
فقط نگاهش کردم. باخودم گفتم این سماجت رو به پای عشق بذارم یا حماقت؟
بعداز ظهر جلسه خواستگاری، پدر باز شروع کرد . کلی کنایه زد که دنبال چی میگردم . کدوم بهونه رو میخوام جور کنم تا محمد رو هم رد کنم . چاره ای نبود . نشستم توی اتاقم به تفکر و چنگ زدم به توکل . قرآن رو که باز کردم . آیهای اومد که چشام به اشک نشست. آیهای که پیراهن یوسف باعث بینا شدن یعقوب گشت و خبر بازگشت یوسف اومد.
یوسف قلبم حسام بود .اما من برای محمد و جوابِ خواستگاریاش استخاره کرده بودم.
زنگ زدم به خانم ربیعی. جواب استخارهام رو برام تفسیر کرد. گفت:
_دوحالت وجود داره ... یا این خواستگار جدید باعث رسیدن شما به نامزد قبلیات میشه یا این خواستگار شما عین خود ِنامزد قبلی شماست.
تشویق خانم ربیعی اگه نبود شاید خلاف استخارهام جواب رد رو به محمد میدادم ولی خانم ربیعی اصرار کرد و تشویق که وقتی خداوند حکیم با همهی بصیرت و بینائی و حکمتش اینجوری بهت نوید میده ، بله رو بگو و شک نکن که قراره یه اتفاقی بیفته که چشم دلت رو روشن میکنه.
اگه صحبتهای خانم ربیعی نبود شاید قبول نمیکردم ولی باعث و بانی بله گفتن من به محمد ،خانم ربیعی شد.
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝