eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 یه نامزدی ساده گرفتیم . قرار عقد هم گذاشته شد. گرچه من به اون زودی آمادگی نداشتم ولی انگار خانم ارجمند عجله داشت. شب نامزدی من ، حسام و فاطمه هم آمدند.حسام کنار محمد ایستاد و فاطمه کنار من . اینبار من تموم سعی‌ام رو کردم که به حسام چشم ندوزم. نمی‌خواستم محمد فکر کنه از همین اول بسم‌الله دارم دنبال دل خودم میرم . یه صیغه‌ی محرمیت یه ماهه خونده شد تا بریم دنبال کارهای عقدمون. همون شب موقع خداحافظی یه لحظه حسام بی‌اونکه نگاهم کنه ، گفت: _مبارک باشه به سلامتی. دلم باز لرزید. این حرفش یعنی همه چی بین ما تمام شد و البته خودش هم اینطوری تمام کرد. از پله‌ها پایین اومدم و جلوی در ایستادم. سرم به اطراف که چرخید . محمد رو دیدم . با پژوی نوک مدادیش کمی جلوتر از خونه‌ی ما پارک کرده بود. درو بستم و رفتم سمتش. درِ ماشین رو که باز کردم گفت: _سلام الهه خانم. _سلام. سلام من زیادی خشک بود ولی نمی‌تونستم به این زودی ،خودمونی بشم. راه افتاد که گفت: _خب عرضم به حضورتون که ناهار امروز مهمون من هستید البته مهمون‌های دیگه‌ای هم داریم. _کی؟ _فاطمه و ... حسام رو نگفته ، چشامو بستم و پرسیدم: _چرا؟ چرا اونا؟ خونسرد پرسید: _ چرا اونا؟! شما مشکلی دارید با خواهر شوهرتون؟ آهی کشیدم . انگار بیشتر از اونچه فکرشو میکردم ، حماقت داشت . سکوتم رو که دید گفت: _ باید برات عادی بشه الهه خانوم. این حرفش ریسمان‌های نازک دور قلبم رو پاره کرد. عادی! مگه من غیر عادی بودم؟! _حالا کجا میریم؟ است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝