رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت305
_شما اینجائید!
چشمم باز شد و محمد فوری سرش رو از جلوی صورتم عقب کشید. اما نگاهم مستقیم توی چشمای حسام نشست. یه ثانیه . بی هیچ مانعی بهم خیره ماندیم. چقدر سرد و یخ زده ! اونقدر سرد که لرزم گرفت.
_تا خانم من از سرما لرز نکرده بریم سمت رستوران.
از روی نیمکت چوبی آلاچیق برخاستم که محمد گفت :
_ کتم رو بدم بپوشی؟
_ نه .... نه هوا خوبه.
_هوا خوبه پس چرا هی میلرزی!؟
فقط لبخند زدم. حسام و فاطمه جلوی ما راه افتادند و من و محمد پشت سرشون. نگاهم به دست های گره خورده فاطمه و حسام بود که دست خودم اسیر دست محمد شد. تب داشت یا آتش بود. چقدر گرم . چقدر داغ . یا من یخ زده بودم یا اون تنوری از آتش بود. پله ها رو به سمت رستوران طی کردیم و رسیدیم. خدا رو شکر بخاطر سردی هوا مجبور نبودیم بیرون از رستوران بنشینیم . وگرنه خاطره ی آخرین شب نامزدی من و حسام برام زنده میشد . روی یه تخت بزرگ توی رستوران نشستیم . محمد سفارش غذا رو داد و من اصلا نفهمیدم که چرا بی دلیل گفتم چلو جوجه . شاید فقط خواستم زودتر از شر آن فضای سنگین رستوران و آن جو خفقان راحت شوم. همراه یه نفس بلند ، نگاهم رو مهار می کردم و مدام میچرخیدم سمت محمد.
غذاها که آمد سفره پر شد از ظرف و دیس و نوشابه و سالاد و مخلفات.
محمد تند و تند داشت سیر ترشی پوست می گرفت و کنار بشقاب من می گذاشت. اصلا من لب به سیر ترشی نمیزدم. زمزمه کردم :
_ ممنون.
اما دست بردار نبود.
فاطمه بلند به شوخی گفت :
_ آفرین داداش ... خوب هوای خانومت رو داری.
حس کردم حالم بدتر شد . توجه همه انگار به من بود و نگاه خجالت زده ی من به سیر ترشی هایی که اصلا نمیخواستم لب بزنم. فاطمه هم برای حسام سالاد کاهو ریخت. حسام خیلی بی سر و صدا بود . نه کلامی ، نه تعارفی ، نه حرفی. محمد اما زیاد شوخی میکرد و به جای همه حرف میزد. حتی جای من که لال شده بودم.
_بفرمایید میگن سیر ترشی نخورین یه چیزی تون میشه .... پس بخورید که چیزی مون بشه ..
با غذایم بازی میکردم که محمد باز دست دراز کرد سمت بشقاب من . گوجه ام رو پوست گرفت و گفت :
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝