رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت306
_ فاطمه خانم ..... هوای آقا حسام رو داشته باش که غذاش رو لب نمیزنه.
حسام فوری گفت :
_نه ممنون ... من تعارف ندارم.
پس یعنی من تعارف داشتم!؟
برای نشان دادن تعارف نداشتن دست دراز کرد تا نمکدان رو از سمت بشقاب من برداره که نفهمیدم چطور شد که دستش به قوطی نوشابه ام خورد و همه خالی شد توی بشقاب من.
فوری سرش سمت صورتم بالا اومد و نگاهم کرد :
_ ببخشید.
لبخند زدم و گفتم :
_ اشکالی نداره.
چرا لبخند !؟ همون موقع محمد باز باب شوخی رو باز کرد :
_ از قدیم گفتن آب روشنایییه ، نوشابه پروژکتوره.
دایره ی دیدم همان دایره ی بشقاب چینی ام بود که حالا در دریایی از سیاهیه نوشابه فرو رفته بود. محمد بشقاب رو از جلوی چشمام داشت و گفت :
_ الان یه غذای دیگه سفارش میدم.
فوری گفتم :
_ نه اول و آخرش که قاطی میشد میخورم همونو.
اخماشو به نشونه ی نه درهم کرد و بشقاب خودشو بینمون گذاشت. حالم بدتر شد. من از بشقاب غذای محمد غذا میخوردم!؟
حسام که کلا اشتهاش کور شد و فقط به خوردن سالاد اکتفا کرد و من به بازی با دو دسته ی فلزی توی دستام به اسم قاشق و چنگال مشغول شدم.
نه من فهمیدم چی خوردم و نه فکر کنم حسام. بعد از ناهار، محمد که انگار قصد مرخص شدن از آن فضای خاطره انگیز را نداشت سفارش چایی داد و تا آمدن چایی با فاطمه شوخی کرد :
_خب فاطمه جان بگو اگه گله ای ، شکایتی ، چیزی ، از شوهرت داری ، من هستم.
فاطمه با اونکه میتونست خیلی حرفا رو بزنه ، سکوت و رازداری رو انتخاب کرده بود و گفت :
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝