رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت308
در راه رانندگی بودم و یه حرف ، یه جمله مدام توی سر پژواک می شد :
" اما تاریخ عقد ما مشخص شده ...آخر همین ماه "
صدای فاطمه امواج در هم مغزم را کمی منظم کرد:
-آقا حسام ... شما خوبید؟
زیر لب " لااله الا الله " گفتم که خودش منظور رو گرفت و گفت :
_من می دونم شما سرقولتون میمونید .
صدایم کمی بلند شد :
_نه ... سعی می کنم ولی نمی دونم چرا نمیشه ...گوش هام رو کر کردم ، چشمامو کور کردم ولی نمی شه ... من دارم هر روز خودمو بیشتر مدیون تو میکنم ... فاطمه ... من مدیون توام که بهت قول دادم و ...
صدایش محزون شد :
_ نه مطمئنم ... شما مدیونم نیستید ... تا آخر ماه هم ، همه چی تموم میشه ... حالا که انگار خود الهه خانم با برادرم کنار اومده و تاریخ عقدشون رو مشخص کرده ، خودش یه امیده .
الهه چطور تونست ؟ چطور ؟ اگه اون تونست چرا من نتونم ؟
البته از الهه بعید هم نبود ... از اولش هم عشقش اساسی نبود . وابستگی بود، عادت بود ، ولی عشق نبود . فقط من بدبخت بودم که دویدم به پدر التماس کردم ، جواب رد داد ، به آقا حمید التماس کردم ، دست رد به سینه ام زد و حالا دارم التماس قلبمو می کنم که کوتاه بیا که نمیآد.
دلم برای فاطمه ای می سوخت که هنوز امید داشت نامزدش عاشقش شود . ما قربانی چی شدیم ؟ قربانی کی ؟ آرش ؟آرش جواب رد گرفت و باز برگشت سر کارش ، ولی من ماندم و هی توی این تلاق عمیق ، دست و پا زدم . آه کشیدم . چاره ی کار این نبود . روزها می رفت و آخر ماه نزدیکتر می شد . حتی خریدهای عقدشون رو شروع کردند. اما باز طاقت آوردم .... الهه دیگر برای من نبود که بخوام کاری کنم یا اعتراضی . سکوت کردم ولی خدا از حالم خبر داشت تا اینکه یکروز صدای فاطمه و حرف هایش با مادر حالم رو خراب کرد.
تو آشپز خانه بودم . می خواستم برای خودم چای بریزم .تازه خسته از یک روز پر از اعداد و ارقام به خونه برگشته بودم که دیدم فاطمه هم منزل ماست .
داشت با مادر حرف می زد . یه جریان پر ماجرا را انگار تعریف می کرد و گوش هایم بی اراده تیز شد . آن ها توی اتاق بودند و من توی آشپز خانه . اما سکوت خانه همه ی موانع برای شنیدن من ، را کنار زده بود.
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝