eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 -آره مادرجون ...خلاصه الهه خیلی داره با داداشم کنار می آد . مراسم نمیخواد ... میگه یه سفر زیارتی هم کافیه ، یه عکس از آتلیه و یه لباس عروس ... تازه سرویس طلا هم نخواسته ... میگه یکی خودم دارم . دستم لرزید . لیوان چایی رو نمی تونستم جابه جا کنم . ناچارا لیوانو گذاشتم روی اپن و سرم درد گرفت . سرویس طلا !! یادگاری من بود! می خواست یادگاری منو به گردن بندازه و مراسم نگیره ؟! ... اینهمه گذشت کجا بود وقتی به من اجبار کرد که سرویس طلا می خواد و بعد سرخرید سرویس طلا قهر کرد که چرا خریدم ؟! من باز گول نقش الهه رو خوردم . فکر کردم لااقل دوستم داشته ولی انگار نه ... عشقی نبود . فقط عادت بود. وابستگی بود . من باید فدا می شدم تا آرش ادب می شد ! وگرنه با سرویس طلای یادگار من که به گردن می انداخت که نمی نشست سر سفره ی عقد با محمد! چشمام تار می دید ولی بازم مغزم تحلیل می کرد. در اتاق باز شد که مادر و فاطمه از اتاق بیرون آمدند .فاطمه با دیدنم گفت : -سلام آقا حسام کی اومدی ؟ آقا حسام منو می بری برای عقد برادرم یه لباس بخرم ؟ دستام داشت می لرزید . تنم داشت از شدت گرمای تبدار وجودم آب می شد. پیشانی ام عرق کرد . نفسم شاید داشت کند می شد که مادر نگاهم کرد. نگاهش کلی مفهوم داشت " الهه به درد تو نمیخوره " . کسی که هیچ وقت منو ندید . که اگه دیده بود ، اینهمه گذشت و فداکاریش برای من هم نِمود پیدا می کرد. چشمامو بستم که فاطمه باز گفت : -خب اگه خسته ای ...فردا ...من برم ... مادرجون ... مادرم کلی کار داره ... افتادیم تو کارای عقد این دوتا ... ان شا الله همون جوری که الهه دل مادرمو برده منم بتونم واستون عروس خوبی باشم . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝