رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت310
مغزم داشت هنوز تحلیل می کرد:
"عروس ...فاطمه ...عقد ....الهه .... محمد ... آرش ... عقد .... عشق ".
یه لحظه حس کردم کسی تمام سیم های مغزم رو کشید .خاموش شدم . پاهام سست شد و همراه با ناله ای از درد سرم ، پخش زمین شدم . مادر و فاطمه متعجب شدند. چشمانم تار تار شد .کور شده بودم . از اعصاب بود یا نه ، نمی دانم ولی مطمئن بودم که توانم تا همان روز بود.
مادر به اورژانس زنگ زد و من با حالتی شبیه هوشیاری و نیمه هوشیاری به بیمارستان رفتم . فشارم بالا بود.
خیلی بالا ... اون قدر بود که توی آی سی یو بستری بشم . اینهمه حرف و فکر که توی خودم ریخته بودم ، بالاخره اثری داشت . زهر مهلک حرف ها و کنایه ها و دعواها و بلا ها همه و همه ، یکجا در تنم خالی شد . چقدر سکوت . چقدر خونسردی ، مگر من ایوب پیامبر بودم!توانم از دست رفته بود . بین همان هوشیاری و نیمه هوشیاری ، صداها معنا دار و بی معنا بود . صدای ظریف بوقی که هر چند ثانیه بالای سرم زده میشد .
تیک تیک ساعتی انگار ظریف و دقیق .
-فشار شکن بهش وصل کنید ... واسه چی باید اینقدر فشارش بالا باشه ؟!
-دکتر شاید سابقه فشار ارثی دارند .
نه من سابقه ی درد داشتم . سابقه رنج داشتم . سابقه داشتم که از بچگی میانجیگر باشم .
تو دعوا های تو مدرسه ، بین دوستان ... خسته شدم .
دلم می خواست یه بار ، به جای میانجگری ، یکی برای من کاری میکرد . چرا همیشه من باید کوتاه میومدم ؟ چرا همیشه من باید گذشت می کردم ؟ پس بقیه چی ؟
هیچ کس نبود تا بخاطر من و حال من گذشت کند ؟ شاید توی اون شرایط سخت ، روی همان تخت بیمارستان ، از خدا خواستم اینبار او میانجیگری کند . برای من . برای کسی که در تمام روزهای زندگیش نه نگاه حرامی دیده ، نه صدای حرامی شنیده ... هر چه بوده جز حلال نبوده :
" یکبار برایم معجزه کن خدا ... من که بخاطر تو دست از تفکر حتی در مورد خاطرات گذشته ام هم برداشتم ... یکبار برایم معجزه کن خدا ... یکبار . "
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝