eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 _کی؟حسام ؟! انگار به ایست بازرسی رسیده باشم، همون وسط راه ایستادم. نگاهم جلب مادر شد که گفت: _خاک عالم به سرم ... پس چرا به من نگفتی؟ ... کِی بردینش بیمارستان؟ کدوم بخشه؟ اسم بیمارستان دلم رو خالی کرد اما انگار جواب دلشوره‌ام هنوز ظاهر نشده بود که مادر با نگرانی ادامه داد: _آی سی یو چرا؟! دستام شل شد. شایدم فلج . سینی را رها کردم . محمد دوید سمتم: _سوختی الهه جان. نگاهم به مادر بود و زبانم بند یه کلمه تکراری: _ آی ... آی‌ سی‌ یو !! مادر با اخم نگاهم کرد و باز با زن‌دایی حرف زد: _عزیزم ...‌ نه این چه حرفیه ... الهی عمه براش بمیره ... چرا به من نگفتید آخه ... نه ... الان خودم میام .... به جان تو نمیشه طاهره جان ، تا نبینمش آروم نمیگیرم. و بعد تلفن را قطع کرد. مادر آنقدر عجله داشت که اصلا یادش رفت ، یه تشر به دست و پا چلفتی بودن من بزند و من با نگرانی پرسیدم: _مامان حسام طوریش شده؟! محمد هنوز رو به روم بود و من کور شده بودم. حتی متوجه نشدم که لااقل جلوی محمد نباید این سوال را بپرسم و مادر بدتر از من جواب داد: _الهی بمیرم واسه بچه‌ام ... پنج روزه توی آی‌سی‌یو بستریه ... به من نگفتن. بعد یه لحظه ایستاد . جوراب‌های مشکی‌اش به دستش بود و خشکش زده بود. نگاهش به محمد ختم میشد که پرسید: _ شما میدونستی؟ _من!! ... نه به خدا .... الان از شما میشنوم. _چطور فاطمه به شما نگفته؟ جواب سوالم را به جای محمد ، مادر داد: است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝