رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت313
_زنداییات میگه ، فاطمه رو قسم دادیم به داداششم نگه تا مراسم عقد الهه ، تموم بشه.
انگار یه نفر ، دست انداخت میان دنده های قفسهی سینهام و چنان قلبم را کشید که حس کردم مثل مجسمهای بی قلب و احساس دارم بیجان میشوم.
داشتم سقوط میکردم سمت زمین که محمد منو گرفت. منو کشید سمت مبل و گفت:
_الهه خانم ...الهه ...خوبی؟
نگاهم داغ شد از اشک:
_محمد ... من ... میدونم چرا ... حالش بد شده.
محمد همراه با نفسی که میخواست آرامش کند گفت:
_الهه جان ...خوب میشه ... میخوای بریم بیمارستان؟
فوری گفتم:
_ آره...میشه؟
محمد سر برگرداند سمت مادر که داشت تند تند دکمههای مانتویش رو میبست.
_مادرجان ... من میرسونمتون.
_نه عزیزم خودم میرم.
_من خودمم نگران حسامم ، بالاخره داماد ماست.
مادر با تأمل نگاهمان کرد و سکوتش علامت رضایت شد. هرسه راه افتادیم سمت بیمارستان .
نمیدانم چرا اشکهایم بند نمیآمد و در همان حال سوالاتم تند و پشت سرهم سر زبانم جاری بود:
_حالا زن دایی واسه چی زنگ زده بود؟ میخواست خبر مریضی حسام رو بده؟
_نه بابا ... زنگ زد که بگه نمیشه شما مراسم عقدتون رو جلو بندازید.
چرخیدم سمت صندلی عقب:
_چی؟! واسه چی آخه؟
مادر نتونست حتی جلوی محمد خودشو نگه داره و زد زیر گریه:
_ میگفت ، زودتر همه چی تموم بشه، بلکه حال حسام بهتر بشه ... بمیرم واسه این بچه ...چقدر اذیت شد.
مادر دیگه کلا همه چیز رو فراموش کرد و جلوی محمد ، سفرهی دلش رو باز کرد:
_از سر بهم خوردن نامزدیتون ، این بچه تو خودش ریخت ، حرفها ، کنایهها ، دعواهای بین دوتا خانواده ، بفرما ... دیگه تا کی آخه؟!
نمیخواستم محمد بشنوه ولی شنید. یه نگاه به محمد کردم . اخم بین ابروانش نشان از ناراحتیش داشت و مادر همچنان میگفت:
_همین بابای جنابعالی ... سر غرورش و لج و لجبازی زد زندگی شما دو نفر رو خراب کرد ، همون دایی سرکار ... اصرار اصرار که ...
فوری و به موقع گفتم:
_مامان.
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝