رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت322
یک هفته بعد ، اواخر بهمن ماه بود که حسام از بیمارستان مرخص شد . یه جوری دلم برای حسام تنگ شده بود که انگار قرار بود دوباره ببینمش . اما انگار بهد از بهم خوردن عقد من و محمد ونامزدی حسام و فاطمه ، باز همه چی برگشت سرجای خودش . نه خبری از حسام شد ، نه دایی . نه پدر حرفی از یه شروع مجدد داشت و نه خانواده ای دایی . اعصاب و روانم از این سکوت بهم ریخت .
شده بودم مضحکه ی دست دو تا مغرور که یکیش پدرم بود و یکیش داییم .حتی یه جلسه از خانم ربیعی خواستم تا با پدرم حرف بزنه . شرمنده ی خانم ربیعی هم شدم .
آمد و با پدر حرف زد و پدر تمام مدت سکوت کرد . انگار نه انگار که مخالف ازدواج من وحسام ، خودش بوده .
گذشت . یک هفته و دو هفته و چند هفته ، رسید به یک ماه . اواخر اسفند خبری نشد که نشد . خیلی تو ذوقم خورد. چه فکرایی می کردم ! فکر کردم بعد از بهم خوردن عقدم با محمد و کلی حرف که فقط از اقوام و دوستان شنیدم که باز الهه ، یکی دیگه رو رد کرده، لااقل حسام پاپیش میذاره که نگذاشت . انگار نه انگا ر که اتفاقی افتاده . نه الهه ای هست و نه حسامی . تا اینکه یه روز زن دایی طاهره زنگ زد . از همون لحظه ای که مادر تلفن رو برداشت و سلام و علیک کرد و اسم زن دایی رو آورد ، دلم لرزید ، دلم که هیچ ، دست و پام هم لرزید .
داشتم ظرف ها رو می شستم و مثلا وانمود می کردم که چیزی نمی شنوم .
-قربون تو عزیزم ... محمود خوبه؟ هستی چطوره ؟ چند ماهشه ؟آخی ... طفلکی ... جانم بگو ... واسه کی ؟
تا اسم کی اومد ، لیوان از دستم افتاد. صدای تقی که کرد ، اخم مادر و به همراه آورد . فوری گفتم :
_لیوان از دستم افتاد.
مادر همراه با اخمی که قسمت من بود ، به زن دایی گفت :
_مزاحمت نمیشیم طاهره جان .
وای یه دعوتی بود . بشقاب هم از دستم افتاد و صدای بلندش باز توجه مادرو جلب کرد .
-نشکست ...نشکست ...
مادر نفسش رو از حرص کارای من از سینه بیرون داد و باز مشغول صحبت شد :
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝