رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت323
_خب به مناسبت چی ؟ ... آهان یه دورهمی ...آره چرا که نه ... حتما مزاحم میشیم ... قربانت ... سلام برسون ... خداحافظ .
مادر گوشی رو که قطع کرد ، بی اختیار ذوق زده کامل چرخیدم سمتش :
_چی شد ، چی شد ؟!
-هیچی .... واسه چهارشنبه سوری مارو شام دعوت کرد خونش .
جیغ زدم :
_وااای ...جان ... خیلی وقته مهمونی نرفتیم .
مادر یه تایی ابرویش رو بالا داد و اومد سمتم :
_مهمونی نرفتی ؟! یا حسام رو ندیدی ؟!
لبخندم لوم داد ولی پررو پررو لبم رو فقط گزیدم و زیرلب گفتم :
_خب ...حالا.
مادر خندید :
_زیادی ذوق نکن ... تا بخواد همه چی مثل اولش بشه زمان میبره ...هنوز کله ی بابات و دایی ت بوی قورمه سبزی میده
چقدر به خودم رسیدم . با یه وسواس خاص روسری انتخاب کردم . چادرم که خودش یادگارخود حسام بود رو سر کردم ، توی آینه چند دقیقه
به خودم خیره شدم . الهه ای که میدیدم ، با گذشته ها چقدر فرق داشت !حالا نه خبری از کفش های آل استارم بود، نه شال های تور توری و نازک . حالا دنبال گیره های آویزدار قشنگ برای بستن روسری ام بودم . دنبال روسری های قواره بلند . حالا الهه ی روزهای شیطنت رفته بود و حجب و حیا و نجابتی روی چادرم نشسته بود . توی ماشین بودیم که مادر حاکمیت خاص خودش را اجرا کرد.
-حمید اگه امشب حرفی از محمد و فاطمه و جریان قهر و بحث سرویس طلا و ماشین حسامو ...چه می دونم این بحث را بزنی ، همین امشب وسایلمو جمع می کنم و واسه همیشه میرم .
پدر با غر گفت :
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝