eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 _حالا طلبکارم شدیم ....خودت و دخترت پسر مردم رو فراری دادید حالا به من غر میزنید که لال بشم ؟! -اگه منظورت از پسر مردم ، حسامه که کارخودت بود و اگه منظورت محمده که خودش این تصمیم رو گرفت ...حواستو جمع کن حمید ، هیچ حوصله ندارما . -خب بابا تو هم با اون داداش عتیقه ات . مادر فوری جواب داد: _از داداش تو که بهتره که پسرش حق الهه رو نداد که نداد و پررو پررو بلند شد باز رفت مالزی. پدر بلند فریاد زد: _بابا تسلیم ... بسه دیگه . از این جمله ی پدر خنده ام گرفت . رسیدیم خونه ی دایی . یه شوقی زیر پوستم دویده بود که انگار از شدت هیجان داشتم پوست می ترکوندم . اما خونه دایی انگار خبری نبود . یه سلام و احوالپرسی گرم با زن دایی کردم و ذوقم با دیدن دایی که خودشو با فوتبال سرگرم کرده بود ، کور شد و خبری هم از حسام نبود که نبود . نشستم روی مبل . حتی خبری هم از هستی نبود که پرسیدم : -زن دایی ، هستی نمیخواد بیاد؟ -چرا میآد ... یه کم تنبل شده خانوم . بعد همراه سینی چای وارد اتاق شد . پدر سر سنگین بود و دایی محو فوتبال . حتی با هم حرفم نمی زدند. مادر راست گفت که انگار رسیدیم به خونه ی اول . باز روز از نو ، روزی از نو !همون موقع بود که صدای زنگ در برخاست . دوباره شوقم زنده شد و جان گرفت ، در باز شد . حسام بود.حتی از شنیدن تن صدایش با مادر قلبم تند و تند شروع به زدن کرد . مقابل من که رسید ، بی آنکه حتی نیم نگاهی به من بیاندازد ، یه سلام خالی گفت و رفت .خشکم زد . برگشت سمت مادر نشست و مادر باز راه قربون صدقه رو پیش گرفت : -خوبی حسام جان ؟ کجایی؟ از عمه ات سری نمیزنی . -گرفتارم عمه جان ... آخر ساله ، انبار گردانی داریم ، کلی حساب و کتاب دارم و اگه خدا بخواد دارم درسم میخونم . -آفرین ... موفق باشی . -ممنون . تکیه زد به صندلیش . یه صندلی خالی بینمان فاصله بود و نگاه حسام همراه نگاه پدر و دایی به تلویزیون . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝