رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت324
_حالا طلبکارم شدیم ....خودت و دخترت پسر مردم رو فراری دادید حالا به من غر میزنید که لال بشم ؟!
-اگه منظورت از پسر مردم ، حسامه که کارخودت بود و اگه منظورت محمده که خودش این تصمیم رو گرفت ...حواستو جمع کن حمید ، هیچ حوصله ندارما .
-خب بابا تو هم با اون داداش عتیقه ات .
مادر فوری جواب داد:
_از داداش تو که بهتره که پسرش حق الهه رو نداد که نداد و پررو پررو بلند شد باز رفت مالزی.
پدر بلند فریاد زد:
_بابا تسلیم ... بسه دیگه .
از این جمله ی پدر خنده ام گرفت . رسیدیم خونه ی دایی . یه شوقی زیر پوستم دویده بود که انگار از شدت هیجان داشتم پوست می ترکوندم .
اما خونه دایی انگار خبری نبود . یه سلام و احوالپرسی گرم با زن دایی کردم و ذوقم با دیدن دایی که خودشو با فوتبال سرگرم کرده بود ، کور شد و خبری هم از حسام نبود که نبود . نشستم روی مبل . حتی خبری هم از هستی نبود که پرسیدم :
-زن دایی ، هستی نمیخواد بیاد؟
-چرا میآد ... یه کم تنبل شده خانوم .
بعد همراه سینی چای وارد اتاق شد . پدر سر سنگین بود و دایی محو فوتبال . حتی با هم حرفم نمی زدند.
مادر راست گفت که انگار رسیدیم به خونه ی اول . باز روز از نو ، روزی از نو !همون موقع بود که صدای زنگ در برخاست . دوباره شوقم زنده شد و جان گرفت ، در باز شد .
حسام بود.حتی از شنیدن تن صدایش با مادر قلبم تند و تند شروع به زدن کرد .
مقابل من که رسید ، بی آنکه حتی نیم نگاهی به من بیاندازد ، یه سلام خالی گفت و رفت .خشکم زد .
برگشت سمت مادر نشست و مادر باز راه قربون صدقه رو پیش گرفت :
-خوبی حسام جان ؟ کجایی؟ از عمه ات سری نمیزنی .
-گرفتارم عمه جان ... آخر ساله ، انبار گردانی داریم ، کلی حساب و کتاب دارم و اگه خدا بخواد دارم درسم میخونم .
-آفرین ... موفق باشی .
-ممنون .
تکیه زد به صندلیش . یه صندلی خالی بینمان فاصله بود و نگاه حسام همراه نگاه پدر و دایی به تلویزیون .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝