رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت325
داشتم وسوسه می شدم که من سر صحبت رو باز کنم .
یه لحظه دل به دریا زدم و سرم رو از تصویر سبز زمین فوتبال و دعوا بر سر یک توپش ، چرخاندم سمت حسام و آهسته گفتم :
_خوبی ؟
از شوق داشتم برایش بال در می آوردم که به سردی جوابم رو داد:
_به خوبی شما که نیستم .... شما بهتری .
کنایه اش اونقدر تند بود که بی مقدمه بپرسم :
-طوری شده ؟!
-نه ... متاسفم که باعث بهم خوردن عقدتون شدم .... ببخشید که زودتر نَمُردم تا لااقل ، شما به کاراتون برسید .
شوکه شدم . از چی حرف می زد ! یه لحظه متوجه ی کنایه اش شدم و با اخم گفتم :
_حسام خیلی ....
فوری بلند اعلام کرد:
_ببخشید ... من سرم درد می کنه و خسته ام با اجازه ی همه .
و یکراست رفت سمت اتاقش و من نگاهم را تا خود اتاقش ، ازش نگرفتم . در اتاقش را که بست به خودم آمدم .حرصمم جوشید و عصبی مشتی حواله ی ران پایم کردم .طولی نکشید که هستی هم از راه رسید . برجستگی کوچک شکمش واضح شده بود چهار یا پنج ماهش بود. جلو آمد و بعد از سلام و احوالپرسی با مادر کنارم نشست و صورتم رو بوسید :
_به به عزیز دل من چطوره ؟ چه اخمی کردی !
حرصی توی گوش هستی گفتم :
_خیلی داداشت بیشعوره .
-چی !!
-می دونی به من چی میگه !... میگه ببخشید عقدتون بهم خورد! هستی تو که میدونی من توی تمام اون مدت نامزدیم با محمد چی کشیدم ... این نهایت بیشعوری حسامو میرسونه که این حرف رو به من میزنه .
هستی با تعجب فقط نگاهم کرد و آخر سرگفت :
_سو تفاهم شده براش ... اشکال نداره باهاش حرف میزنم .
-آره حتما حرف بزن ... چون بعد اینهمه مدت ، این حرفش خیلی ناراحتم کرد.
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝