رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت326
-غصه نخور تو ... درستش می کنم .
بعد چشمکی زد :
_منم نتونم درستش کنم ، علیرضا میتونه ... راستی ما واسه عید میخوایم بریم پیش خاتون میآی ؟
-شما یعنی کیا !؟
خندید و با ابرویی که بالا انداخت گفت :
_من وهمسرم ..
عید نمی دونم ... فکر نکنم ... بابا نمیذاره .
هستی آهی کشید و زن دایی سفره ی شام رو پهن کرد.حسام حتی سر سفره هم نیومد .خیلی لجم گرفت .حالا که همه کوتاه اومده بودند ، آقا ناز گرفتنش اومده بود. حتی توی راه برگشت هم پدر غر زد :
_بفرما خانوم ... اینم آقا حسامتون ...اصلا سلام رو جواب نداده ، رفت تو اتاق ... که چی ؟ که یعنی برای شما پَشیزی ارزش قائل نیستم .
-خوبه تو هم حالا ...خسته بود بچه ام ... خب از صبح تا شب سرش تو حساب و کتابه ، مثل تو نیست که میری اداره چهار تا نامه جا به جا میکنی ، میآی خونه .
پدر باز قانع نشد :
_آره منم خرم که نفهمم واسه ما کلاس میذاره.
چقدر به خودم فحش دادم .
چه تیپی زدم ! واسه کی ذوق داشتم . این رفتار حسام خیلی ناامیدم کرد. سوءتفاهم بود یا هرچی ، ولی رفتارش نامناسب بود . شروع آن سال، پیوند خورده بود با رفتار عجیب حسام .سال تحویل ساعت یک نصفه شب بود و من تا همون لحظه بیدار موندم و اشک ریختم واسه سرنوشت نامعلومم .
واسه تقدیری که مثل یه کلاف پیچیده شده بود و سر کلاف پیدا نبود. چقدر زار زدم . برای خودم . کنایه هایی که تا اونروز شنیدم .
از جواب نه گفتن به آرش تا بهم خوردن عقدم با محمد و از عشوه های حسام که انگاری دیگر عشقی در وجودش نبود. فردای اونروز مادر و پدر قصد کردند یه سر به عمو مجید بزنند و من خواب را بهانه کردم و در خانه ماندم . کل عید خونه موندم . از همه ی نگاه ها و سرزنش ها فرار کردم .
جز یه جا . خانه ی دایی . هنوز امید داشتم . با قلبی شکسته و ناامید رفتم عید دیدنی دایی محمود . خاتون هم آمده بود و سفر هستی و علیرضا کنسل شده بود. خاتون با دیدنم کلی ذوق کرد و مقابل نگاه های همه بلند گفت :
_سلام عروس خانوم .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝