رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت329
دایی و زن دایی و هستی و علیرضا و خاتون همه باهم آمدند و طبق معمول این اواخر ، باز تافته ی جدا بافته ، نیامد . حرصم گرفت .خیلی از این کارهایش عصبی می شدم .مادر چند کاسه از سوپ شیر را به همسایه ها داد و مابقی را کشید برای سر سفره ی شام که زنگ زد زده شد .لعنت به قلب من که حتی با همه ی آن کنایه ها و حرف هایش باز هم برایش بی تاب میشد . خودش بود . چه تیپی هم زده بود !
یا می خواست مرا دق دهد یا واقعا عین خیالش نبود.
شلوار جین مشکی و کت شیری رنگ دعوتی هستی توسط زن عمو فرنگیس را پوشیده بود . بُرد . با یک نگاه ، دل و جانم را برد و آتشم زد . چقدر تپش های ناجور قلبم را پنهان کردم تا اینکه سر سفره ی شام .....
کتش را روی دسته ی مبل انداخت و یکراست نشست سر سفره که خاتون گفت :
-یه کم زود آمدی حسام جان .
قربان زبان خاتون برم ، دلم را آرام میکرد . چنان با قربان صدقه ، کنایه اش را قشنگ می زد که کیف می کردم . حسام فقط یه جمله جواب داد:
-جایی کار داشتم خاتون جان .
سفره ی شام که چیده شد .دنبال یه جای خالی گشتم . همه سر سفره نشسته بودند و انگارعمدا فقط یه جا را خالی گذاشته بودند.
درست مقابل حسام ! نمی خواستم ولی
تنها جای خالی دور سفره بود نشستم و سوپ شیر درست کنار دستم .دایی فوری گفت :
-قربون دستت الهه جان یه پیاله واسه من بکش .
-چشم .
پیاله ی دایی رو که سمتش گرفتم با چشمکی به من گفت :
_فلفلم زدی یا نه ؟
لبخندی از ظرافت کنایه اش زدم و گفتم :
_نه دایی جون بخور نوش جونت .
دایی شروع به خوردن کرد و بلند گفت :
_وای چقدر خوشمزه شده ... بعضی ها عاشق سوپ شیر بودن ! ولی الان دارند پلو می خورند ؟!
زیرچشمی به حسام نگاه کردم، خودش را به نشنیدن زده بود که خاتون گفت :
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝