رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت330
-حسام جان ، سوپ برات بریزم ؟
بلند و جدی گفت :
_نه ممنون .
لبخند روی لبم آب شد و دایی باز کنایه زد :
_نترس ایندفعه فلفل نداره ... اون سالاد بود که فلفلی بود .
همه خندیدند که حسام یکدفعه از جا برخاست وگفت :
_ببخشید من جایی کار دارم .
در میان بهت و تعجب همه ، کتش را برداشت و با گفتن "ببخشید ببخشید" رفت . حس و حال همه گرفته شد . خصوصا من . هستی نگاهم کرد و من با آهی بلند که دست خودم نبود، حرصم رو توی گلوم خالی کردم . اما بعد از جمع شدن سفره ، توی اتاقم با هستی خلوت کردم .
-هستی به خدا از دست این رفتاراش خیلی دلخورم ، بهش بگو حلالش نمیکنم که هم به من تهمت زده ، هم دلمو شکسته .
-هستی آهی کشید و گفت :
_دل حسامم پره ... می دونید ... شما باید به نظر من یه جایی بشینید با هم حرف بزنید بالاخره بعد اینهمه مدت یه تفکراتی یه سوء تفاهماتی پیش اومده .
-کجا ؟! آقا سر سنگین شده ، اصلا غذای ما رو قابل نمیدونه ، چه برسه به خودمون ... لب به سوپ شیر نزد ...حالا بیاد باهم حرف بزنیم ؟ اصلا ولش کن ... من خودمم اعصاب و روان واسم نمونده که بیام باهاش حرف بزنم و آقا با کنایه هاش و کاراش اعصابم رو خط خطی کنه .
هستی همراه با نفسی بلند گفت :
_چی بگم الهه ... ولی به خدا می دونم که هنوز دوستت داره ...
-از کجا می دونی ؟! این آدمه یکسال پیش نیست .
-هست .... به خدا هست ... به جان تو هست ، فقط ... غرورش لگد مال شده ، داره اینجوری تلافی میکنه .
-تلافی شو سر من خالی میکنه ! منی که بخاطرش حتی از پدرم کتک خوردم ؟!
باز تنها جواب هستی آه شد . چرا که جوابی نداشت بدهد .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝