رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت331
تعطیلات عید تمام شد و هیچ تغییر خاصی در روال زندگی من و اخلاق حسام حاصل نشد . اواسط اردیبهشت ماه بود که حالم بد جوری افسرده و گرفته بود و دلخور بودم .حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم. حتی کلاس های خانم ربیعی که ، یه روز هستی زنگ زد و پیشنهاد یه مسافرت داد . قطعا پدر مخالفت می کرد . اما مادر راضیش کرد. هستی به مادر گفته بود که خودش با علیرضا می خواهند برای آخر هفته به ویلای دوست علیرضا بروند. خیلی دلم می خواست برای تعبیر حالم که شده برم . پدر که اجازه داد، ذوق زده شدم . چمدون کوچکی بستم و آخر هفته صبح زود بود که هستی دنبالم اومد.
مادر چند تا لقمه ی شامی برای صبحانه مان بسته بود که هستی نفس نفس زنان از پله ها بالا اومد .مادر با اخم نگاهش کرد:
_آخه دختر خوب ، تو با این شکم و با این وضعیت ، چه وقت مسافرت رفتنته !
-سلام .
-جان سلام .
-دیگه عمه جون ... هوس کردم ، پوکیدم تو خونه ... این فسقلی نیومده یه جور اذیت می شیم ، بیادم یه جور اذیت می شیم ، پس همین الان که نیومده ، مسافرت برم بهتره .
-مراقب خودت باش دختر جون .
-هستم .
نگاه هستی سمت من اومد و گفت :
-حاضری ؟
-آره تو دیگه بالا نمی اومدی از پله ها ،خودم می اومدم.
-اومدم ازعمه احوالپرسی کنم .
مادر صورت هستی رو بوسید :
_عمه قربونت بره ... برو عزیز ، به سلامت ، خدا پشت و پناهتون .
با خداحافظی از مادر از پله ها پایین رفتم . علیرضا کنار ماشینش ایستاده بود که با دیدن من جلو اومد و چمدان رو از دستم گرفت .
هستی صندلی عقب دراز کشید و من صندلی جلو نشستم . راه اقتادیم ، که هستی گفت :
_چه خبر الهه ؟
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝