رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت333
جوابم رو نداد. همون موقع صدای بوق ماشینی بلند شد و هستی که هنوز کنار پنجره بود، لبخند زد و گفت :
_حلالزاده اومد.
-کی اومد؟!
نگاه هستی اینبار سمتم چرخید :
_حسام .
-چی !! توگفتی خودت و علیرضایی فقط !
-خب آره ... تو ماشین فقط من و علیرضا بودیم ولی اینجا ..
اخم کرده گفتم :
_هستی چرا به من نگفتی ؟! من حوصله ی این بشر رو ندارم .
-توکاری نداشته باش ... برو توی اتاق خواب فقط گوش کن ببین من چه طوری جواب سئوالاتو از زبون حسام بیرون میکشم .
-ای خدا .
از جا برخاستم و یه نگاه به بیرون انداختم .
حسام بود.توی حیاط با علیرضا حرف میزد که هر دو سمت خانه آمدند و هستی فوری گفت :
_برو دیگه .
دلم می خواست جواب سئوالاتم رو از زبون خودش بشنوم واسه همین گرچه از این دروغ هستی و علیرضا ناراحت شدم ولی سمت یکی از اتاق ها که نزدیک پذیرائی بود رفتم و در اتاق رو باز گذاشتم تا بشنوم .صدای علیرضا بلند شد :
-یا الله .
چند بار گفت و حسام هم که انگار بی خبر تر از من بود اعتراض کرد:
_واسه زن خودتم یا الله میگی !
-خب دیگه ....
-سلام داداش ...خوب کردی، اومدی ... تنهایی؟!
-سلام ... آره دیگه ، تنهام ... پس باید با کی باشم !
-گفتم شاید بری اجازه ی الهه رو هم از عمه بگیری بیاریش .
صدای حسام با تعجب بلند گفت :
_کی ؟! الهه ؟! من برم دنبال الهه ؟! حالت خوبه تو ؟!
-خب چه اشکالی داره ! باید بالاخره با هم حرف بزنید تا سوءتفاهم ها حل بشه .
-کدوم سوءتفاهم !! سو ءتفاهمی نیست عین حقیقته .
هستی با ناراحتی گفت :
_عین حقیقته ؟ برگشتی به الهه گفتی ببخشید که نَمردم و عقدتون بهم خورد ؟! آخه این چه حرفیه بهش زدی داداش !چرا فکر می کنی الهه مشتاق عذاب کشیدن تو بوده ؟
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝