رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت334
-نبوده ؟ هشت ماه تمام ، کنارش بودم ، هی گفت ، عقدمون موقته ، آرش برگرده همه چی بهم می خوره ، من هنوز آرش رو دوست دارم ...خب آرش خانش برگشت ... چشمش روشن ....
-الهه واسه خاطر تو اعتصاب غذا نکرد؟
صدای عصبی حسام بالا رفت :
-اعتصاب غذاشو می خوام چکار؟ یه بار به من نگفت که تو دلش چه خبره ، تا همه چی بهم خورد ، خانم اعتصاب غذا می کنه ، به آرش ، نه می گه ... چه فایده ! بعد اینهمه آدم ... چرا محمد ؟آرشو رد کرد که به محمد بله بگه ؟ که فقط بشه سوهان روح من ؟! که عذابم بده ؟!
-نه به خدا حسام جان ... من باهاش حرف زدم ...اشتباه می کنی تو ... با اصرار پدرش محمد رو قبول کرد.
سرم رو چسبوندم به همون باریکه ای که درو باز گذاشته بودم و حسام باز گفت :
_چه ساده ای تو ، هستی ! من الهه رو شناختم ... من ... من بدبخت که فقط شدم آرامبخش خانم ... سر وقتش ردم کرد برم ...فکر می کنی نفهمیدم توی آی سی یو ، که تند و تند افتاد دنبال کارای عقدش با محمد که مبادا من بمیرم و عقدش عقب بیافته !؟
-نه !! به خدا نه داداش ... مامان گفت مراسمشونو جلو بندازن.
قلبم از شنیدن حرف های حسام و آنهمه سوء تفاهم داشت ایست می کرد .تکیه زدم به دیوار تا سقوط نکنم که حسام عصبی ادای صدای منو در آورد:
_یکی رو دوست دارم می خوام برم بهش بگم ... خاک تو سر من کنن که هشت ماه کنار دستش بودم ، همین یه جمله رو به من نگفت ، تاهمه چی تموم شد ، خانم داد و هوار راه انداخت ، خودشو بست به اعتصاب غذا که حسامو می خوام ...می خوام چکار دوستی خاله خرسه رو .
طاقتم تمام شد .پچادرم رو چنگ زدم و چمدونم رو دست گرفتم و از اتاق بیرون زدم . حسام داشت حرف می زد که جلوی چشماش ایستادم :
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝