eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 _خانم عاشقه محمد ... وسط همون جمله ، یه نگاه بهش انداختم . سرد وجدی . بغض کرده و گفتم : _سلام بی معرفت ... بعد سرم چرخید سمت هستی و گفتم : _ممنون هستی جون ... روحیه ام کاملا عوض شد، جواب همه ی سئوالاتم هم گرفتم ... با اجازه . علیرضا داد کشید: _کجا ؟! بشین ببینم . -ممنون علیرضا ... دیگه نمی تونم . -الهه. اصرار علیرضا هم کارساز نبود.کفش هام رو پا کردم که صدای حسام رو شنیدم : -اینجا چه خبره ! مگه نگفتی فقط منو علیرضائیم ؟ هستی سمتم دوید : _الهه جان ...حسام نمی دونست تو ... کف دستم روبه نشانه ی سکوتش بالا آوردم : _خیلی کارت خوب بود هستی ... به قرآن اصلا ازت دلخور نیستم ... اگه همچین کاری نمی کردی ، هیچ وقت نمی فهمیدم که حرف های این آقا چیه . حسام عصبی گفت : _من چیز بدی نگفتم ...حرف حقیقت تلخه. برگشتم سمتش و زل زدم توی چشماش . اونقدر که مجبور شد سرشو ازم برگردونه . -خوب گوشاتو وا کن آقای روانشناس ... حالا همه رو قضاوت کردی و جای همه حرفاتو زدی ...ولی خوب بود قبل از همه ی این قضاوت هات ، لااقل جواب منو هم می شنیدی . با یه اخم جوابم رو داد : _جوابت واضحه . نفس سنگینم رو توی هوای خفه ی ویلا خالی کردم و دسته ی چمدونم رو بلند کردم .خداحافظ گفتم و رفتم سمت پله ها. هستی هنوز صدا می زد و علیرضا خواست دنبالم بیاید که دویدم و در ویلا رو باز کردم و دویدم . اشک داغی روی گونه هایم ، مجرایی از سرب مذاب به راه انداخت . نمی دانم چقدر از ویلا دور شدم که بالاخره ایستادم و نگاهی به خیابان انداختم . دویدم آن سمت خیابان و ایستادم تا ماشین بگیرم. حرف های حسام هنوز توی گوشم اکو می شد که یکدفعه دیدمش . ماشین حسام بود. نزدیک من که رسید ازش فاصله گرفتم و جلوتر رفتم . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝