رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت335
_خانم عاشقه محمد ...
وسط همون جمله ، یه نگاه بهش انداختم . سرد وجدی . بغض کرده و گفتم :
_سلام بی معرفت ...
بعد سرم چرخید سمت هستی و گفتم :
_ممنون هستی جون ... روحیه ام کاملا عوض شد، جواب همه ی سئوالاتم هم گرفتم ... با اجازه .
علیرضا داد کشید:
_کجا ؟! بشین ببینم .
-ممنون علیرضا ... دیگه نمی تونم .
-الهه.
اصرار علیرضا هم کارساز نبود.کفش هام رو پا کردم که صدای حسام رو شنیدم :
-اینجا چه خبره ! مگه نگفتی فقط منو علیرضائیم ؟
هستی سمتم دوید :
_الهه جان ...حسام نمی دونست تو ...
کف دستم روبه نشانه ی سکوتش بالا آوردم :
_خیلی کارت خوب بود هستی ... به قرآن اصلا ازت دلخور نیستم ... اگه همچین کاری نمی کردی ، هیچ وقت نمی فهمیدم که حرف های این آقا چیه .
حسام عصبی گفت :
_من چیز بدی نگفتم ...حرف حقیقت تلخه.
برگشتم سمتش و زل زدم توی چشماش .
اونقدر که مجبور شد سرشو ازم برگردونه .
-خوب گوشاتو وا کن آقای روانشناس ... حالا همه رو قضاوت کردی و جای همه حرفاتو زدی ...ولی خوب بود قبل از همه ی این قضاوت هات ، لااقل جواب منو هم می شنیدی .
با یه اخم جوابم رو داد :
_جوابت واضحه .
نفس سنگینم رو توی هوای خفه ی ویلا خالی کردم و دسته ی چمدونم رو بلند کردم .خداحافظ گفتم و رفتم سمت پله ها. هستی هنوز صدا می زد و علیرضا خواست دنبالم بیاید که دویدم و در ویلا رو باز کردم و دویدم . اشک داغی روی گونه هایم ، مجرایی از سرب مذاب به راه انداخت . نمی دانم چقدر از ویلا دور شدم که بالاخره ایستادم و نگاهی به خیابان انداختم . دویدم آن سمت خیابان و ایستادم تا ماشین بگیرم. حرف های حسام هنوز توی گوشم اکو می شد که یکدفعه دیدمش . ماشین حسام بود.
نزدیک من که رسید ازش فاصله گرفتم و جلوتر رفتم .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝