رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت339
سمت اتاقم برگشتم. اینم از سفری که قرار بود حالم رو خوب کنه . تا نصفه های شب بیدار بودم. گاهی کنار پنجره ی اتاق به حیاط ویلا خیره می شدم و گاهی تو فکر فرو می رفتم.
همون وقتی که سکوت خونه برقرار شد و همه مشغول استراحت بودند ، من از پشت پنجره ، سایه ای دیدم که توی باغ ویلا قدم می زد. دست ها توی جیب شلوارش، تا مچ ، پنهان بود و رویش سمت ماهِ آسمان . ایستاد . درست مقابل پنجره اما پشت به من.
بی اختیار بهش خیره شدم. اون چرا خواب نداشت؟ اونکه تمامی حرفهایش را زده بود؟!
یکدفعه برگشت سمتم . سمت پنجره . بی تردید بهش خیره شدم . حتی در آن تاریکی هم می توانستم نگاه سیاه پر از غصه اش را ببینم.
ناراحتی دیگه برای چی؟ توکه تمام حرف هاتو به من زدی؟ قضاوت کردی، محکوم کردی ، حکم صادر کردی . حالا چرا پس آروم نمی گیری؟!
قطعا مرا دید . سرم را عقب کشیدم و کنار پنجره ، تکیه به دیوار ، نشستم. گره های کور زندگیم شده بود مثل فرشی که حالا بافته شده بود و از هزاران هزار گره تشکیل . ولی نمی شد که تار و پودش رو از هم باز کرد . چاره ای نبود جز توکل بر همان خدای مهربانی که ناجی زندگی شکست خورده ام را حسام قرار داد.
زیر لب ذکر لا حول و لاقوه الّا بالله ی گفتم و سر گذاشتم روی بالشت و خوابیدم . صبح روز بعد همه سر حال بودند . حتی همان آقای بد اخلاق ولی من نه.
به زورمی تونستم معده رو و دردی که داشت چنگ می زد به گلویم ، آروم کنم.
سر سفره ی صبحانه علیرضا گفت:
-خوبی الهه؟
هنوز جواب نداده ، حسام گفت:
-لازم نکرده ، برید تپه گردی ، می بینی که حالش خوب نیست.
واقعا حالم مساعد نبود . اما از دخالت بی جای حسام ، مصمم تر شدم به رفتن و گفتم:
_نه خوبم ... میآم .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝