eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 سمت اتاقم برگشتم. اینم از سفری که قرار بود حالم رو خوب کنه . تا نصفه های شب بیدار بودم. گاهی کنار پنجره ی اتاق به حیاط ویلا خیره می شدم و گاهی تو فکر فرو می رفتم. همون وقتی که سکوت خونه برقرار شد و همه مشغول استراحت بودند ، من از پشت پنجره ، سایه ای دیدم که توی باغ ویلا قدم می زد. دست ها توی جیب شلوارش، تا مچ ، پنهان بود و رویش سمت ماهِ آسمان . ایستاد . درست مقابل پنجره اما پشت به من. بی اختیار بهش خیره شدم. اون چرا خواب نداشت؟ اونکه تمامی حرفهایش را زده بود؟! یکدفعه برگشت سمتم . سمت پنجره . بی تردید بهش خیره شدم . حتی در آن تاریکی هم می توانستم نگاه سیاه پر از غصه اش را ببینم. ناراحتی دیگه برای چی؟ توکه تمام حرف هاتو به من زدی؟ قضاوت کردی، محکوم کردی ، حکم صادر کردی . حالا چرا پس آروم نمی گیری؟! قطعا مرا دید . سرم را عقب کشیدم و کنار پنجره ، تکیه به دیوار ، نشستم. گره های کور زندگیم شده بود مثل فرشی که حالا بافته شده بود و از هزاران هزار گره تشکیل . ولی نمی شد که تار و پودش رو از هم باز کرد . چاره ای نبود جز توکل بر همان خدای مهربانی که ناجی زندگی شکست خورده ام را حسام قرار داد. زیر لب ذکر لا حول و لاقوه الّا بالله ی گفتم و سر گذاشتم روی بالشت و خوابیدم . صبح روز بعد همه سر حال بودند . حتی همان آقای بد اخلاق ولی من نه. به زورمی تونستم معده رو و دردی که داشت چنگ می زد به گلویم ، آروم کنم. سر سفره ی صبحانه علیرضا گفت: -خوبی الهه؟ هنوز جواب نداده ، حسام گفت: -لازم نکرده ، برید تپه گردی ، می بینی که حالش خوب نیست. واقعا حالم مساعد نبود . اما از دخالت بی جای حسام ، مصمم تر شدم به رفتن و گفتم: _نه خوبم ... میآم . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝