eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 حسام باز با لحن جدی تر گفت : _علیرضا ...... بعضی ها امانت هستند .... میگم نمیرید ، بگو چشم. داشت واسه من تعیین تکلیف می کرد!! عصبی لیوانم رو کوبیدم روی سفره و به هستی نگاه کردم. هستی داشت با اشاره و چشم و ابرو خواهش میکرد ، کوتاه بیام که کوتاه نیامدم : _هستی ... شما اجازه ی من رو گرفتید یا همون آقای خودرای !؟ هستی سری از تاسف تکان داد و علیرضا به مقابله با حسام برخاست : _ما . _خوبه ..... پس بهشون عرض کنید ، به شما هیچ ربطی نداره که من امانتم یا نه .... دست شما که نسپردن منو ... شما بازخواست نمیشید ... علیرضا ، تو هم بسه خوردی .... بلند شو بریم. علیرضا که تا اون لحظه داشت با تکان دادن سرش حرفم رو تایید میکرد گفت : _چی چی بسه ! هنوز لقمه اولمه. _ اول و دوم نداره ... نمیمیری از گرسنگی ، بلند شو ببینم. بعد برگشتم سمت اتاقم. مانتوی بلند کتانم رو پوشیدم و روسری قواره دار نخی ام رو سر کردم. و نقاب مشکی آفتابگیرم رو روی سرم زدم و برگشتم توی سالن : _بریم. علیرضا تندی چاییش رو سر کشید که حسام از جا برخاست. _منم میام . واقعا چطور روش شد ؟! بعد اونهمه غُری که زد حالا دنبال ما راه بیافته ! نمیدونم. خلاصه هرسه راه افتادیم. از خیابان جلوی در ویلا که رد شدیم. سمت جنگل راه افتادیم. هوا دلپذیر و خنک بود و شرجی بودن هوا اذیتی نداشت. آنقدر رفتیم تا به رود خونه ای که علیرضا گفته بود رسیدیم. جریان تند آب رودخانه لحظه ای مرا کنار خودش میخکوب کرد. علیرضا و حسام از روی پل رد شدند و من پشت سرشان. حالا رسیده بودیم به تپه ای سرسبز که علیرضا میگفت دوستش گفته ؛ بالای آن تپه سراسر از درختان والک است. است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝