رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت340
حسام باز با لحن جدی تر گفت :
_علیرضا ...... بعضی ها امانت هستند .... میگم نمیرید ، بگو چشم.
داشت واسه من تعیین تکلیف می کرد!! عصبی لیوانم رو کوبیدم روی سفره و به هستی نگاه کردم. هستی داشت با اشاره و چشم و ابرو خواهش میکرد ، کوتاه بیام که کوتاه نیامدم :
_هستی ... شما اجازه ی من رو گرفتید یا همون آقای خودرای !؟
هستی سری از تاسف تکان داد و علیرضا به مقابله با حسام برخاست :
_ما .
_خوبه ..... پس بهشون عرض کنید ، به شما هیچ ربطی نداره که من امانتم یا نه .... دست شما که نسپردن منو ... شما بازخواست نمیشید ... علیرضا ، تو هم بسه خوردی .... بلند شو بریم.
علیرضا که تا اون لحظه داشت با تکان دادن سرش حرفم رو تایید میکرد گفت : _چی چی بسه ! هنوز لقمه اولمه.
_ اول و دوم نداره ... نمیمیری از گرسنگی ، بلند شو ببینم.
بعد برگشتم سمت اتاقم.
مانتوی بلند کتانم رو پوشیدم و روسری قواره دار نخی ام رو سر کردم.
و نقاب مشکی آفتابگیرم رو روی سرم زدم و برگشتم توی سالن :
_بریم.
علیرضا تندی چاییش رو سر کشید که حسام از جا برخاست.
_منم میام .
واقعا چطور روش شد ؟! بعد اونهمه غُری که زد حالا دنبال ما راه بیافته ! نمیدونم.
خلاصه هرسه راه افتادیم. از خیابان جلوی در ویلا که رد شدیم. سمت جنگل راه افتادیم. هوا دلپذیر و خنک بود و شرجی بودن هوا اذیتی نداشت. آنقدر رفتیم تا به رود خونه ای که علیرضا گفته بود رسیدیم. جریان تند آب رودخانه لحظه ای مرا کنار خودش میخکوب کرد. علیرضا و حسام از روی پل رد شدند و من پشت سرشان. حالا رسیده بودیم به تپه ای سرسبز که علیرضا میگفت دوستش گفته ؛ بالای آن تپه سراسر از درختان والک است.
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝