رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت341
حسام جلو راه افتاده بود و بعد من و بعد علیرضا. سربالایی تندی بود و نفس نفس زنان جلو میرفتم. که بالای تپه رسیدیم. حسام ایستاد. درست کنار یکی از درختان والک. من هم ایستادم و یه لحظه بر اثر ضعفی که از نخوردن صبحانه و شام بود ، سرم گیج رفت. چشمامو بستم و درحالیکه سعی میکردم دستمو به تنه ی یکی از درختان بگیرم ، به سمت جلو کشیده شدم. جلوی چشمام تار شد. اما طولی نکشید که کم کم حالم بهتر شد.
چشم باز کردم. حسام سر خم کرده بود و نگاهم میکرد که تا چشمم باز شد ، سر بلند کرد و با همان لحن جدی گذشته گفت
:
_ اگه حالت بد بود ، نمیومدی. حوصله ی مریض و مریض کشی ندارم.
نشستم پای همون درخت چنار . گفتم : _خسته ام کردی حسام ... تو که همه ی تقصیراتو انداختی گردن من و تا حالا یه بار نگفتی درد دل من چیه.
_خب درد دلت چیه !!؟
نشست کنارم ، اما فاصله و من تکیه ای بر درخت والک زدم و گفتم :
-بی عرضه گی خودت به پای من ننویس ...الان سه ماه و نیمه که محمد و فاطمه رفتند ...کی پا پیش گذاشتی بیای با پدرم حرف بزنی ؟ بعد منو مقصر میدونی ؟ محمد خیلی بیشتر از تو مرد بود ... لااقل اونقدر مرد بود که بفهمه چون دلم باهاش نیست و نخواهد شد ، بذاره جوانمردانه بره.
پوزخند زد و گفت :
_اگه به عرضه باشه آره من بی عرضه ام چون ایندفعه واسه غرورم ارزش قائلم ...نمیآم دوباره به پدرت التماس کنم که هم منو خرد کنه هم پدرمو ... در ضمن معلومه که محمد بهتر از من بود ... درست مثل خواهرش که نمونه بود ....حیف که قدرشو ندونستم ....
تو هم اشتباه کردی گذاشتی محمد نامزدیتون رو بهم بزنه.
سرم با تعجب چرخید سمتش . چقدر بی انصاف ! حرصم با شنیدن اون حرفش اونقدر بیشتر شد که بگم :
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝